ادبیات علیه ادبیات

«پیاده راه افتادم. گفتم، بلدم. مگر نه این‌جا متولد شده‌ بودم. توی همان اتاق، شاید هم توی همان صندوق‌خانه، پشت به بارو؟ تمام مسیر را از کنار رودخانه رفتم. فاصله‌ دو پل بیشه نبود. اما گاهی گندم و جوی کاشته بودند. بچه‌ها هم شنا می‌کردند. گرداب بود. نرسیده به پل از سد کناره بالا آمدم. تا به چهارباغ برسم، فقط یک‌بار پرسیدم. دیگر از گم شدن در امان بودم. انگار کناره‌ رودی دیگر بود عمود بر آن رود که از غرب به شرق می‌رفت، با درخت‌های بلند و کهن چنار در دو سو. یعنی همه‌اش همین است؟ شهر چهار قسمت می‌شد: این سوی رود و آن سو؛ این سوی چهارباغ و آن سو. نرسیده به چهارباغ پایین پیچیدم توی کوچه‌ای: پهن و ماشین‌رو بود. داشت غروب می‌شد. اول به چهارسوقی رسیدم، با چند دکان و چراغی گردسوز بر سر پیشخان بقالی و چراغ زنبوری آویخته از تیرک جلو دکان قصابی. از کوچه‌ روبرو رفتم و پیچیدم، کوچه به کوچه، کوچه‌هایی هفت‌پیچ، راهروهایی دراز و باریک و تاق‌دار و تاریک. جز آن‌یکی که چراغ بی‌نورش دایره‌ای بر زمین می‌انداخت. بایست دیگر به دروازه نو رسیده باشم. تا دبیرستان ادب از همین جاها رفته بودم. نمی‌خواستم بپرسم. مگر نه اینجا شهر من بود، و حالا باز می‌خواست شهر من باشد؟ …

آرام بود، با چند نیم‌دایره در وسط که مثلاً موج‌اند. همه‌اش یک پهنه آب بود. همان‌قدر که ده بیست دست می‌شد زد، آن هم برای ما که شنا را در آبادان یاد گرفته بودیم. نه این‌طور که پسرعمه بلد بود: یک‌ور می‌شد و دست‌هاش آن زیر کارهایی می‌کرد. رفتم. چیزی نبود. کمی آن وسط، آب زور داشت، بعد هم می‌چرخاند. یا می‌گرداند، مجبور می‌کرد دور بزنم، دور زدم. خوب. مهم نبود. آن هم برای ما که آن حفار را عبور کرده بودیم. وقتی در میانه‌ راه سربلند می‌کردیم تازه نخل‌های آن طرف را به وضوح می‌دیدیم. اما این پهنه‌ کوچک، کجاش کناره بود؟ دست و پا می‌زدم. پرسیدم: آقا، ببخشید، دروازه نو کجاست؟

ـــ از این طرف …

نشانی داد، نه مثل خاله یا مادر. اما همان‌طورها بود: «می‌رسی به یک سه راه، بعد یک کوچه هست …» کامله مردی بود. پایی بر رکاب دوچرخه و پایی بر سکو، گفت: اصلاً می‌دانی، همین کوچه را بگیر و راست برو، بعد …

آن همه روده در روده پیش چشم‌ش می‌آمد. به چهارباغ پایین رسیدم. نه، رود نبود. ساحل بود. با سرشاخه‌های چنارهایی که به نسیم شبانه تکان‌تکان می‌خوردند. هنوز ترددی بود. پسرعمه تقی در را باز کرد. گفت: تا حالا کجا بودی؟

ــ گم شدم.

خندید: گم شدی؟ کجا؟

ــ نمی‌دانم.

آنقدر خسته بودم که وقتی بالاخره پام به ماسه‌های رودخانه خورد، دراز به دراز، نه بر گرمای ماسه‌ها که بر خنکای رختخواب پهن شده‌ام خوابیدم. می‌شنیدم که صدام می‌زنند. کسی داشت از من می‌گفت، اما گذاشتم با بوی علفی که به پشنگ مداوم امواج خیس شده بود، به خواب بروم. …»

هوشنگ گلشیری/جن‌نامه/صص۱۹۱-۱۹۴

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده‌ دشمنان جز بر بدی نمی‌آید.

گفت: دشمن آن بِـه که نیکی نبیند.

هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است

گُل است سعدی و در چشم دشمنان خار است

نور گیتی فروز چشمه‌ی هور

زشت باشد به چشم ِ موشک ِ کور

** حالا که این همه‌گیری‌ ادبیات خشن و چاله‌میدانی گپ و گفت ِ رایج شده است، گُم شدن  افعال هم حکایتی است از قلم ِ یک نویسنده‌ی کوچک! (+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.