آقای مدیری! (+) شاید خاطرتان نمانده باشد. ما که خاطرمان هست که دختر محصل بودیم و بعد در مغازهی روبروی مدرسهامان، هی فرت و فرت عکسهای شما و عطاران و سعید آقاخانی و شفیعجم و نصرالله رادش، چاپ میشد، آن هم زیر زمینی و نه به شکل پوستر و بعد دخترها، هر کدام یکی را انتخاب کرده بودند و عاشقش شده بودند و به من که میرسیدند، تا می آمدم میگفتم: مهران مدیری! شکمهایشان از روز خنده درد میگرفت. بیریخت بودید خوب.
لاغر بودید آن وقتها و صورتتان زیادی هندسی و زاویهدار بود. یخ بودید و کلاً ماست هم بودید. اینکه چرا از شما خوشم میآمد، بی اینکه عکسی از شما خریده باشم و زده باشم زیر نایلونِ کلاسورم [اگر جسور بودم] یا زیر کشوی میزم [اگر ترسو بودم]، فقط برای این بود که متفاوت بودید.
کمکم که این دورههای طنازی گُل کرد و خون دوید زیر پوستتان و گوشت آوردید و تپُل مپُل شدید و قیافهاتان از هندسه فارغ شد، سینه چاکهاتان هم بالطبع افزایش یافت.
نمیدانم. چرا هر چه بیشتر فربهتر میشوید، دیگر دوستتان ندارم. یعنی هر بار که میخواهم قهوهی تلخ ببینم و یکهو میآیید و از بَر یک متنی را میخوانید و بیخودی صمیمی میشوید و دلالی میکنید، از چشمم هم هی میافتید. نه تنها شما، که حتی سیامک انصاری هم. و تمام قشونی که با شما همکاری میکنند.
البته، هر چی هم میگذرد، نیش و کنایههایتان هم نخنماتر میشود. دیگر آن لذتی که مثلاً وقتی باغ مظفر، مرد هزار چهره یا برره را تماشا میکردم، بهام دست میداد را تجربه نمیکنم. حرکتها، سوژهها، تکیه کلامها زیادی حناییاند. بُنجُل شدهاند. حتی آن نگاهِ خیرهی انصاری به دوربین هم حال به هم زن شده است.
شایعه که زیاد است. هر کسی چیزی میگوید و مینویسد. این وسط من به این شایعه مبتلا شدهام که مهران مدیری دیگر برای تمامِ مردمِ ایران کار نمیکند. وارد تجارتخانهاش شده است و دفتر و دستکی بههم زده است و برای فروختنِ بُنجُلجاتش، تخم مرغ شانسی میفروشد. سُکسُک. لُپلُپ حتی. بالانشین شده است و بالا بالاها میپرد و گور بابای چاپلین که هنوز هم بعد از سالیان طویل، هم ارباب را میخنداند، هم رعیت را. ما همین جرینگ جرینگهای جیب مشتریهامان به راه باشد کافی است. بالاخره سرمایهداری یعنی همین. تجارت آزاد. روش پول درآوردن را چه به اخلاقیات. فقط جانِ مادراتون ندهید برادر/خواهرتان هم تماشایش کند! ها! مشغولالذمه میشوید اگر یک دستگاه آپارتمان به اسمتان درآمد و شما یواشکی سیدیها را داده باشید همسایهاتان هم تماشا کرده باشد!
بعله آقای مدیری! بدجوری از چشمم افتادهاید و دیگر طنزتان نمیچسبد. عین این سفارشیکارها شدهاید. فلهای. کنتراتی. یا هر چیزی که صحیحتر باشد. نمیدانم از وقتی که گوشت آوردید و چربی زیر پوستتان قوام آمد اینطوری شدید یا از وقتی اینطوری شدید، آن طور شدهاید. اما …
یک چیزی بگویم دماغتان بسوزد؟ من پولی بالای سیدیهاتان ندادم و تماشا میکنم و افسوس میخورم به حال و روزتان.
یعنی ویرم گرفته بود یک طوری بهتان برسانم که آقا جان!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آقای مؤذنزاده نوشته بود شما اسمی از شاعر شعری که خواندهاید، در تیتراژتان نیاوردهاید و دم از کپیرایت میزنید؟ (+)
** ولی آن تکهاش که داشتید حرکت خودجوش رعایا را تصویر میکردید، ای! بدک نبود! یعنی در کل قسمتهایی که دیدم، فقط همین صحنه امضای مهران مدیری پایش بود!
*** یعنی یک حساب سرانگشتی بکنید، میرسید به یک عدد هیولایی که توی خواب هم نمیبینید! شش دستگاه آپارتمان با تشکیلاتش که رقمی نیست!