از این شلوغی‌ها

سرم شلوغ است این روزها. این روزها، آنقدر در خیابان‌های این شهر، رفت و آمد کرده‌ام تا چشم‌هایم مملو شوند از نوستالژی. از یادآوری صحنه‌ها، خاطرات، گفتگوها، گردش‌ها. که حتی روزنامه فروشی‌ قدیمی‌ نزدیک ترمینال قدیم هم می‌تواند مرا ببرد به روزهای هفته نامه‌ و ماهنامه‌ گل‌آقا. راسته کوچه می‌تواند مرا ببرد به صبح‌های پیاده‌روی بعد از شیفت‌های شبکاری. بساط میوه‌فروش‌های راسته کوچه. انگورها و انارها.

اتوبوس‌های شرکت واحد. بلیط‌های بیست و پنج تومانی. صندلی‌ کنار پنجره‌ ردیف سوم سمتِ راست. خیام و قطران و پاستور. میوه‌فروشی‌های گزران. کتاب‌فروشی‌های فردوسی. ارک علیشاه. مسجد صاحب‌الامر، مقصودیه … تیمچه‌ی مظفریه. بازار امیر. زیرزمین بازارچه‌ امیرکبیر. آبمیوه‌فروشی‌ لوکس میدانِ شهرداری. کوچه‌ها، مغازه‌ها … تابلوها، حتی کرکره‌های رنگارنگ آن خانه‌ دو طبقه‌‌ قدیمی سر چهارراه. حتی تابلوهای عظیم شهدا روی دیوارِ آپارتمان‌های آجر انگلیسی‌‌ چهارراه ابوریحان.

چه می‌گویم.

طوری تشنه شده‌ام به نوشیدنِ این شهر کهن، که با همین پاهای خسته، با همین زانوی لجباز می‌روم از کوچه‌ای می‌رسم به خیابانی، از خیابانی به کوچه‌ای. بو می‌کشم رایحه‌ی خُنکش را. تکیه می‌دهم به دیوارهایش که قرن‌ها خستگی انباشته است بر تن‌هاشان. خیره می‌شوم به صورتِ مردم‌ش. «سرها در گریبان است»ها را ضبط می‌کنم. ذخیره می‌کنم. داستان‌ها را می‌شنوم. حرف‌ها. شعرها، مَثَل‌ها، بایاتی‌ها. تاریخِ شهرم را از بر می‌کنم این روزها.

بازار امیر

سرم شلوغ است. دارم نشانه‌هایم را از گوشه گوشه‌ این خانه جمع می‌کنم. قاب عکس‌ها، کتاب‌ها، عتیقه‌ها. یادگارها. دارم کارتن‌ها را پُر می‌کنم، درشان را محکم می‌چسبانم. انتخاب می‌کنم. عوض می‌کنم. می‌خرم. می‌دوزیم. می‌شوییم. جلا می‌دهیم. می‌چینیم گوشه‌ پذیرایی، روی هم. تماشا می‌کنم.

بعد می‌آیم می‌چینم‌اشان توی خانه‌ای که هنوز ندیده‌امش. توی خانه‌ای که ندیده‌امش راه می‌روم. در آشپزخانه‌ای که ندیده‌امش، غذا می‌پزم. روی میز کوچولوی ناهارخوری‌امان، سفره می‌چینم. شمعی روشن می‌کنم. سمار را روشن کرده‌ام، فنجان‌ها را چیده‌ام داخل سینی‌.

صدای پاهایش را که می‌شنوم از پله‌ها می‌آید بالا، می‌روم سمتِ دری که نمی‌دانم چه رنگی است. تا می‌ایستد پشتِ در، بازش می‌کنم. خستگی‌اش را از شانه‌هایش می‌تکانم، از در که داخل شود، لبخندش را که ببینم، دست‌هایم را هر چقدر که خسته باشم از گردن‌اش آویزان می‌شوم. بوی چایِ تازه‌دم. شکلات، فرمند باشد را دوست دارم. تا دست و صورت‌اش را آبی بزند، ریخته‌ام داخل فنجان‌های گل‌قرمزی. حرف که می‌زند گوش می‌دهم و بوی چای و شکلات می‌پیچد در فضای خانه‌امان. که هنوز ندیده‌امش.

… سرم شلوغ است. با این همه تصویر. خیال. آرزو.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* چیزی که نمانده است. هوم؟

** رویای عزیزم. امیدوارم سفرت خوب بوده باشد. و حال و روزت. و مهربانی‌ات تا همیشه باشد، با من.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.