همیشه که اینطوری نبود. حتی یادم هست یک زمانی متنفر میشدم. حس میکردم دوستام ندارد و همهی جاناش بسته است به پسرهاش. حتی وقتی بچهتر بودم، [لعنتی] فکر میکردم از اینی که هست جوانتر است. وقتی من پیشاش هستم، پیر میشود و وقتی نیستم، جوان میشود. حتی به دوستم گفته بودم مادربزرگام است. دلام میخواست مادرم جوانتر از اینی که بود باشد.
هر چه میگذشت، این حس عجیب لعنتی تبدیل شد به یک دلبستگی. یک وابستگیی عجیبتر. مادر شد همهی زندگیی من. نفسام بسته شد به نفساش. به لبخندهاش. به خوشیهایش. به قدمهای لرزاناش، وقتی میرود خرید. وقتی صبحهای زود بلند میشود برایام چای دم میکند، با یک تکه کیک میآورد میگذارد روی میز تا من دست و صورتام را که شستم، قبل از رفتن سر کار، چیزی خورده باشم. وقتی پا به پای من تا سر کوچه میآید که اگر یک وقتی زمین خوردم، تنها نباشم. خودش که نمیتواند بلندم کند. فقط میآید که مطمئن باشد اگر زمین خوردم تنها نیستم. تا سوار ماشین نشدهام هم نمیرود. با رانندهام سلام و علیکی میکند و دست بلند میکند و من یک تسبیح صلوات میفرستم [سلام احسان] و میسپارماش به خدا. قلبام تاپتاپ میزند تا ظهر بشود و برگردم خانه، ببینم نشسته است روبروی تلویزیون و نکرده است که صدای تلویزیون را بلند کند که دیشب، کماش کرده بودم موقع تماشای فیلمی، چیزی که او خواب بود و مزاحماش نباشم.
نمیدانم از وقتی که پدر رفت اینطوری شدیم یا نه. مادر نفساش به من بند شد و من نفسام به مادر. شبهایی که سراسیمه بیدار میشدم و زل میزدم به هیکل نحیفی که آیا تکان میخورد یا نه. اگر تکان نمیخورد آیا نفس میکشد یا نه. بارها میشد که دستاش را میگرفتم که ببینم گرم هست یا نه؟ بیدار میشد و میگفت چیزی شده است؟ میگفتم خواب بد دیدهام و میخزیدم توی بغلاش و دستاش را میگرفتم تا خوابام میبُرد.
این روزها، اخلاقاش تُند شده است. از وقتی که گفتم میخواهم ازدواج کنم و بروم یک جایی دورتر، عصبانی شد. یکجورهایی خورده بود توی ذوقاش. داشت تنها میشد. داشت «تنها» شدنِ واقعی را تجربه میکرد. میدانستم بدخُلقیهایش بیشتر از اینکه از تنها شدن باشد، از نگرانیاش است. از اینکه کسی که قرار است باهاش زندگی کنم حواساش باشد من تنهایی نروم بیرون. وقتی میروم حمام، مطمئن باشد صندلیی مخصوصم را گذاشته باشد توی حمام، دقیقاً زیر دوشِ اب. گوش به زنگ نشسته باشد و هر ده دقیقه یکبار سری بزند که حالم خوب است یا نه؟ اینکه چیز سنگینی بلند نکنم. کارم سنگین نباشد. خسته که شدم، کسی باشد عصایم را بدهد دستام یا صندلی را بکشد نزدیکتر تا من بنشینم. مبادا زمین بخورم و کسی نباشد بلندم کند. مبادا وقتی زمین خوردم «تنها» باشم. اینها را گاهی موقع غذا خوردن یا تماشای فیلم، بهام گوشزد میکند. آرام میگوید. انگار که دارد با خودش حرف میزند. بدبختی اینجاست که ما با تمام این وابستگیی عجیب، هیچ صمیمی نیستیم. برای همین هم هست که با خودش بلند بلند حرف میزند تا من بشنوم و حواسام باشد. اگر فارسی خوب بلد بود صحبت کند، حتماً به خودت میگفت. وقتی تنها میشدید توی اتاق. زُل میزد به تلویزیون و تو هم یا روزنامه میخواندی یا با کامپیوتر سرگرم بودی. چقدر شبیه وقتهایی که من باهاش تنها بودم. همین شکلی مینشینیم. فقط هستیم تا تنها نباشیم و من نگراناش میشوم وقتی آب میپرد به گلویش [که بدبختانه خیلی اتفاق میافتد] و او نگران زمین خوردنِ من است.
ولی بیشتر از این حرفهاست. همانقدر که حواساش به رژیم غذاییاش هست و وقت دکترش را دارد و قرصهای فشارخوناش را سر وقت میخورد، حواساش به غذاهای دلخواهِ من هست. به اینکه آخر هفتهها تهوع امانام را میبُرد و باید توی خانه نوشابه داشته باشیم. اینکه عصرها چایی دم کند بخوریم دو تایی.
حتی وقتی صبحها، بدون مرتب کردنِ تختاش میرود نان بربری یا سنگک بگیرد برای صبحانه، که یعنی دلاش میخواهد من مرتباش کنم و از این موضوع دقیقاً به اندازهی وقتهایی که میرویم فروشگاه و میرود برای خودش تنقلات و شکلات بردارد و ذوق میکند، لذت میبرد، میفهمم که دارد از این روزهای مانده نهایت استفاده را میکند. روزهای مانده از دوتایی بودنامان. تا رفتنام.
خوب لاله. کلاً ما آدمها فقط اینطور وقتهاست که بغض امانبُر میشود و چموش. اینطور وقتهاست که دلامان مثل خر که نه، مثل اسب تنگاشان میشود.(+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شکوهمندترین طلوع خورشید را تماشا کنید (+)