نشسته بود سر نهاده به دامن*

لعنتی. پاهایم را می‌گویم. این همه خواب که می‌بینم و می‌بینند، با پاهای خودم. دلم می‌خواهد، هر قدر هم که بگویی برایت مهم نیست، برای من مهم هست. تماشای پاها این روزها، سرگرمی شده است برایم. تماشای قدم‌های تُند، دو تا یکی کردنِ پله‌ها، دویدن‌ها. رقصیدن‌ها. هر قدر که خودم را گول بزنم که نگاه کن سوسن! «با همین پاها» توانستی، باز هم نمی‌توانم از تماشای پاها دست بردارم. نمی‌توانم از این حسِ لعنتی‌ی غیرقابل لمس بودنِ حرکاتِ پاها فرار کنم. وقتی حتی نمی‌توانم به خاطر بیاورم روزهایی را که می‌دویدم؛ چون باد آزاد. نمی‌شود باور کنم تماشای فیلم تولدم را آن سال که پدر بود و من می‌رقصیدم به ساز الهه‌ی ناز. مسخره‌گی. الکی. محضِ خنده. آنقدر که از نفس افتاده باشم و تسبیح با پر دامن‌اش بادم بزند و من ریسه بروم از خنده، از سرخوشی. عین این فیلم‌های علمی تخیلی، پُر از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری. الکی. باورم نمی‌شود آن دختر که پیراهنِ آشنایی به تن دارد و موهای بلندش را دم اسبی بسته است و در فضای اتاقی تا این پایه آشنا، در جمع آدم‌هایی تا این حد نزدیک، آن‌طور مست و بی‌خود می‌رقصد و می‌خندد و دست‌هایش را، بازوهای برهنه‌اش را در فضای دایره‌واری تاب می‌دهد و پاهایش، آن تراش دلنشینِ پاهایی آن‌گونه چابک و چالاک، بی هیچ واهمه‌ای، رعشه‌ای، لرزشی، آنطور زیبا پیچ و تاب می‌خورند. گره می‌خورند. خم می‌شوند. با ساز الهه‌ی ناز می‌رقصیدم!

هر قدر هم که بگویی برایت مهم نیست، نمی‌توانم بگذرم از رویای شیرین شبانه‌ای که می‌دویدم سمتِ ماهِ آبستن. نمی‌توانی جلوی خیزش ذهن‌ام را بگیری سمتِ روزهای سرمستی. خیابان‌های خلوتِ ارومیه را. کوچه‌های خنکِ تبریز را. کوچه باغ‌های حوالی‌ی امام‌زاده قاسم را. پیاده‌روی‌های بیمارگونه‌ی روزگارانِ بی‌خبری‌ام را. شانه به شانه‌ی غریبه‌هایی که دوستم داشتند. دوست‌اشان داشتم. نمی‌توانی خاطراتِ شیرین و گزنده‌ی آن سال‌های نشاط‌انگیز و بی‌پروایی‌های بهمنی‌زادگی را از من بگیری.

مدتی است که تماشای پاهایی که می‌دوند، پله‌ها را دو تا یکی می‌کنند، می‌رقصند شده است جزو علایق‌ام. و لمس شکاک و دلواپسِ همین پاها. هر قدر هم که برای تو مهم نباشد، من باید یاد بگیرم. یاد بگیرم بدَوَم، پله‌ها را دو تا یکی کنم، برقصم. باید یاد بگیرم با الهه‌ی ناز برقصم. ناز برقصم. نازنین.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

* مطلع شعری از م.مجاوری به من.

** دارم … می‌خواهم پروانه شوم نازنین. پروانه‌ای ناآرام. بی‌قرار … شمعِ روشنِ زندگی‌ام. برایم مهم شده است، هر قدر هم که بگویی سوسن! برای من مهم نیست!

*** می‌تواند شروع یک داستانِ خوب باشد.(+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.