سی و سومین نُهِ بهمن زندگی‌ی من!

نمی‌دانم. پارسال، درست روز و شبی چنین، که سرگرم تدارکِ جشن تولدم بودم، حتی در خیال‌م نمی‌گنجید که سال دیگرش، چنین روزی، نشسته باشم، بی‌خیالِ فردا و از خواندنِ تبریکِ تولدم در فیس‌بوک و اس.ام.اس‌های بچه‌ها، غرق شعفی کودکانه شوم. هیچ نقشه‌ای برای فردا ندارم. برنامه‌ای نریخته‌ام. آن‌وقت حس می‌کنم شور و شوقِ برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها بود که محرک‌ام می‌شد برای برنامه‌ریختن و سفارش کیک دادن و مهیا کردنِ اسباب پذیرایی. همین که بچه‌ها می‌افتادند به پچ‌پچه و یواشکی و در گوشی حرف زدن و زن‌داداش‌هایم بینِ صحبت‌هاشان اشاره می‌کردند به یک روز خاص و بعد که زنگ می‌زدم، که روز فلان بیایید کنار هم باشیم می‌گفتند برای تولدت؟ که نشد هیچ‌وقت که یادشان برود و نشد که از زیر بار جشن تولد گرفتن سر پیری شانه خالی کنم که از من مصرّتر بودند و مشتاق‌تر. همین‌ها بودند که شوق می‌ریختند در جانم تا بلند شوم بروم قنادی سر کوچه و آلبوم‌اشان را زیر و رو کنم تا طرح نو و تازه‌ای سفارش بدهم و فشفشه برای بچه‌ها و بادکنک برای ترکاندن‌های بعد از مراسم و خارج کردن پیش‌دستی‌ها و چنگال و کاردهای استیلِ ظریف و سنگین قدیمی.

امسال از پچ‌پچه‌ها خبری نیست. از یواشکی‌ها. آنقدر دور شده‌ام که فقط دکتر لادن یادش باشد روز تولدم را یادآوری کند و تسبیح و سیب کادویم را پیش‌پیش بفرستند و بچه‌های خوب فیسبوک، حتی پانته‌آ و عمو افشین و عمه راشین یادشان باشد بگویند تولدت مبارک که احمدرضا ساعت دوازده و نیم شب اس.ام.اس بزند تولدت مبارک! که یادم باشد، عزیزترین روز عمرم، دوباره تکرار خواهد شد. من می‌توانم آرزو کنم. می‌توانم سی و سه شمع روی کیکِ تولدم را فوت کنم، دقیقاً سی و سه تا، نه از این شمع‌ها که شکلِ عدد‌ سه هستند، یک جفت! نه. سی و سه تا شمع بچینم روی کیک و فشفشه‌ها را روشن کنیم و توی جیغ و داد و بیداد بچه‌ها بتوانم فوت‌اشان کنم، آرزو کنم. که کاش بشود سال دیگر با بچه‌ها برقصیم. برقصم. که کاش حالم بهتر شود. خوب بشوم. که سال‌های سال، کنار همسر خوبم، آقای مهربانی که مرا به خاطر خودم و تنها خودم دوستم می‌دارد، شاد و سلامت زندگی کنم. پیر بشویم. سال‌های سال، هر شب برای هم کتاب بخوانیم. با هم درد و دل کنیم. به هم اعتماد داشته باشیم. پشت به پشتِ هم داشته باشیم. با هم مهربان باشیم تا خدا با ما مهربانی کند. دوستِ هم باشیم. کنار دوستانِ نازنینی که داریم، سرخوش باشیم. شاهد سرخوشی و خوشبختی‌‌اشان باشیم و شاد باشیم و کامیاب.

سی و دو سال گذشت. وارد سی و سومین سالِ زندگی‌ام می‌شوم. یک جفت سه را به فالِ نیک می‌گیرم. می‌شنوی خدا؟ برای سی و سومین سال زندگی‌ام چه داری با خود؟ زشت است که دستِ خالی بیایی به جشنِ تولدم. می‌دانی که چشمم به دست‌های توست. دستِ بزرگی چون تو که نباید خالی باشد، هوم؟

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* لیلا پیامک فرستاده است: «امسال سوسن دو بهار داشت: بهار عشقش و آغاز زندگی مشترک با همسر عزیزش و بهار دوم تولدش در خانه‌ی عشق و عاشقی‌هایش … تولدت مبارک دختر عاشقانه‌های شبهای بلند … یاشاسین گلین جان :* »

ممنون لیلای خوبم.

** استثنائاً کامنتینگ وبلاگ را باز می‌کنم. به یمنِ بهترین روز عمرم. روزی که همیشه در آن شاد بوده‌ام. شادمانی که خدا به من هدیه کرده است. در شادمانی من شریک باشید.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.