خوب یک زمانهایی، که کلهم جوگیر رمانجات بودیم و دگنکِ بنشین درسات را بخوان بالای سرمان، کتابهای غیر درسی را میگذاشتیم زیر کتاب و دفترهای درسی و یواشکی و قایمکی، ناخنکی میزدیم به میوهجات ممنوعه! بعد یکهو سر و کلهی «اینترنت» پیدا شد و چترومها شلوغپلوغ شدند و جماعتِ مخزنِ دانشجو و بیکار و علاف، نشستند پای پنجرهای و هی تایپ کردند و تایپ کردند و هرهر خندیدند و زبان در آوردند و کش و قوس دادند و هی لفتاش میدادند که مُخ طرف را اساسی داغان کنند حتی اگر شده نروند دستشویی و نروند سر ناهار و شام و نخزند توی بستر و حتی حاضر نشوند سر کلاس درس و باز نکنند لای کتابی و دفتری را.
یکهو، سر و کلهی وبلاگها سبز شد و وبلاگنویسی کلی کلاس داشت و شکل و شمایلِ قالبت و نوشتارت و استفاده کردن یا نکردن از عکس در متنِ نوشتهات و تیتر زدن و لینک دادن و شمردنِ تعداد کامنتها، کانتر بستنها و ماه و ستاره ریختن و گل و بته سبز کردن و موسیقی سوار کردن و غیره ذلک، راههای معمولِ جذب مشتری بود. البته آن زمان چیزی که زیاد بود «مشتری» بود. بعد که عرصهی عرضه وسعت یافت، عرصه بر تقاضا تنگ آمد. راه جذب که زیاد بود: سیبهای ممنوعه!
هر چه بود، نه حالا به اندازهی چت رومها، ولی به قدر کفایت مانعی میشد در برابر دگنکی که دیگر سُست شده بود از بس ایستادانده شده بود روی سرها که «بتمرگ درسات را بخوان گوساله*» بینِ وبلاگها مسابقه گذاشتند و به همدیگر جایزه دادند و برای هم کف زدند و جشن برگزار کردند حتی. ولی کافی نبود. یک جای دیگری، بهتری لازم بود: مثل اورکات، کلوب، یاهو۳۶۰، نتلاگ و … فیسبوک و اینروزها به طرز بیمارگونهای :گودر!
راستی میدانید گودر کجای ایران است؟
من هم مثل تمام دوستانِ عزیز و محترم، البته مستثنی نبودم! توی سایتهای گروهی وارد میشدم، عضو میشدم و بعد جیم میشدم. حال و حوصلهاشان را نداشتم خیلی. هر چند یاهو۳۶۰ را دوست داشتم. فیسبوک را هم دوست دارم. خیلی هم دوستش دارم، هر چند آقامون سر در نمیآورند که چرا؟ همانطور که من سر در نمیآورم چه چیز این گودر جذاب است؟ جز این است که یکجور سوراخ و نقرزنی است به وبلاگها و مکیدنِ شیرهاشان است و گذاشتناشان در خماری؟
این همه وقت، مثل چی مقاومت کرده بودم در برابرش! حالا اینجا و آنجا توی وبلاگها میدیدم و میخواندم که گودر صفر میکنم، میکنی، میکند! ولی خوب، راغب نبودم خیلی که سر در بیاورم. ولی امان از رفیقِ بد! امان از همنشینِ بد! که هر چه کرد آن آشنا کرد! هی نشست و هی گودر صفر کرد و هی گفت سوسن خیلی باحاله اینُ بخونم برات؟ سرگم آشپزی و تماشای فیلم و خواندنِ کتاب، گوش میدادم که برایم میخواند و اینطوری شد که گفتیم ما که خیلی وقت است عضو هستیم، برویم «فعالیت» هم بکنیم! کلاس دارد! کلی میشود باهاش افهی روشنفکری آمد! توی کافه و سینما هی گفت وای دیدی یارو چی share کرده بود و +۱۰۰ لایک خورده بود؟! کلی گوش و هوش متوجهات میشود! اما کسی اینروزها برای فیسبوک و وبلاگ بلیط اتوبوس ]البته اگر گیر بیاید[ هم خورد نمیکند.
القصه ما هم رفتیم «گودرخوان» شدیم و اینطوری شد که افتادیم در خطِ کوتاه نویسی و دزدیی ادبی در لفافهی همخواننمایی و لایک زدن و استار چسباندن و کامنت نوشتن! بعد نه فرصت داریم آشپزی کنیم، نه فیلم میبینیم و نه کتاب میخوانیم و نه وبلاگ به روز میکنیم و نه میتوانیم این پاراگرافِ لعنتیی آغازینِ داستانِ لعنتی که شروع کردهایم را تمام کنیم!
شماها! شماهایی که دانشجو هستید! یعنی میتوانید در این وضعیت درس بخوانید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چیزی در همین حدود و حوالی از اکبر اکسیر.