حالا به عنوان سرگمی بهاش نگاه کنیم یا تمرین ِ ظرافتِ انگشتانم، به هر طریق، قلاببافی را خیلی دوست دارم. سال هفتاد و هشت بود که برای اولینبار قلاب به دست گرفتم و نخ را دور انگشتِ سبابهی دست چپ تابیدم، اولین کارم، کار شلوغی شد. الآن روی تلفن خانهی پدری جا خوش کرده است. دومی کمی بهتر، الآن روی جعبهی چوبیی خیاطیام است. همینطور … طرحهای بزرگتر. از به هم پیوستنِ موتیفها و خلق عظیمتر لذت میبردم [موتیفات را از همین قلاببافی استخراج کردم!] موقع بافتن، به قدرتِ عظیمی که در خلقت در جریان بوده و هست میاندیشم. به تناوب زنجیرههایی که از یک نخ سادهی ابریشمی، بی آنکه دوختنی باشد، بریدنی. فقط زنجیره میبافی و میبافی و میبافی و بعد از آن همه نظم عجیب، هماهنگیی شگفت میلرزی.
اما اندیشیدن به نظم حاکم در جهان، اگر هم سرگرمی نیست، شاید هم باشد. من از اندیشیدن به نظم و خالقِ جهان لذت میبرم. از تماشای از هم شکافته شدنِ نسوج و عضلات و روان شدنِ خون موقع جراحی لذت میبردم [برای همین هرگز از دیدنِ خون قندم پایین نیامد]. حتی موقع آشپزی، از تماشای تکههای سبزیجات و گوشت و حبوبات، از درکِ فرآیند پخت، از اثرات آب و روغن و آتش، از عطرها و طعمها و رنگها لذت میبرم. موقع شستنِ ظروف، از شگفتیهای آب در میمانم. موقع اسفند و بهار، توی باغچهی کوچکِ خانهی پدری از دست زدن به خاک، به ریسههای باریک آویزان از ریشهها، از فرورفتنِ تیغها نیرو میگرفتم حتی، و از شکافته شدن پوستههای نازکِ قهوهای رنگ، از حکمتِ ریشه و برگ، از قدرتِ رویش در میماندم.
گاهی میاندیشم، زیباییهای جهانِ پیرامونِ ما آنقدر وسیع، عمیق و گسترده است که میشود از حجم کوچک و گزنده و حقیر زشتیها چشم پوشید. میشود حتی، با دریافتِ زیباییهای پنهانِ همان زشتیها، پشتاشان را به خاک مالید. حتی در تصویر شکار یک غزال توسط یک کروکودیل، غرق شد در ظرافتِ سهمگینِ آن هیکلِ مخوف. در انقباضات عضلاتِ ظریف غزال از پای درآمده. در رقص آب پیرامون قاتل و مقتول. در رمیدنِ گله، به پشتِ سر، به دشت. از سُریدنِ حیوان غولآسای ماقبل تاریخ به پشتِ سر، به رود.
میتوانم در ناپیدای روح زشت و مکار و کینهتوز تو حتی، نشانههایی حتی کمرنگ بیابم، از زیبایی و دلم را خوش کنم به این مقدار. این مقدار را بیافزایم به گسترهی زیباییهای خلقت، حتی از منفیترین آدمها، نیروی مثبت بگیرم. نیرومند شوم. تو بیآنکه بدانی مرا بزرگ و نیرومند میکنی. میدانستی؟