دود و دَم

[وقتی اندوهگینم، زمانی‌که دنیا، برایم خاکستری‌ی مطلق بی‌خط و خش است، وقتی سنگینی‌ی روح را حس می‌کنم و زبونی‌ی جسم را، چقدر افکارم روشن‌اند و بی‌بند و بار. حتماً اینطوری می‌شود که کسی شاعر می‌شود یا نویسنده یا حتی نقاش چیره‌دستی که می‌آید تصویر جادویی دوریان گری را می‌کشد … یک «همچین» چیزی؟]

اندوه، ملازمه‌ای دارد با هنر؟ دارد پدرم را در می‌آورد. زندگی کسل شده است و نفس تنگ آمده است. چیزی در من، در خود من، دست به کار نابود کردنِ من است. این خوره‌ی تحمل‌ناپذیر دژخیمی که حریصانه، مرا از لذتِ بودن محروم می‌کند، از تنفس در هوای بارانی‌ی یک شبِ آرام باز می‌دارد. از تماشای عبور سرکش و ناگزیر پنجره‌ها از برابر چشمانِ نشسته روی صندلی‌ی ماشینی. حتی از درکِ شمعی که فوت می‌شود … دود می‌شود، نه دود سیگار که تنگ کند نفس‌ات را و خُلق‌ات را و غم را بنشاند پشتِ لبخندت، خنده‌ات … دود شیرینی می‌شود پراکنده‌ی کوتاه بی‌جانی در مقابل‌ات. شیرین و مُردنی.

دلم، پنجره‌ای می‌خواهد به درخت، به گرگ و میش عصرهای بارانی، به تنفس ابرهای پاره پاره، به چشم نیمه خوابِ آسمان. دلم چهارپایه‌ای می‌خواهد کنار دیوار، رو به باغچه‌ی پُرگلِ اردیبهشت. یک سینی‌ی کوچک با دو فنجان چای که مادر دم کرده باشد با سماور ذغالی‌اش. که دود می‌کند. دود تلخ و متراکم. نه دود سیگار که نفس‌ات را بند بیاورد. می‌نشیند نرم روی لباس‌ات. روی دست‌هایت. بوی آتش می‌گیری. بوی آتش می‌دهی. حتی آن فنجانِ چای کم‌رنگ شهرزاد که توی آن هوای لعنتی زود سرد می‌شود. زود بخور. طعم آتش می‌دهد و دود. بوی دست‌های مهربان مادر.

مادر

دلم بوی مادر می‌خواهد … حتی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.