۱. اصلاً باورم نمیشود که امروز هفدهم بهمن باشد. وقتی صبح موقع بیرون آمدن از اتاق خواب، که دستم را گرفته بودم به دیوار تا اسپاسم پاهام رفع بشوند، چشمم افتاد به صورتِ معصومِ چارلیچاپلین [سلام خدابیامرز] و بعد به یکشنبه، هفدهم بهمن، تهِ دلم لرزید. یعنی چیزی به پایانِ سال نمانده. یعنی به این زودی تمام شد؟
۲. یک کار جالبی که فاطه (+) انجام داده است، شمارش معکوس روزهاست. یعنی روی برگهی کاغذی، جدولبندی کرده است و هر روز یکی از خانهها را خط میزند که یعنی حالا سی و دو روز تا عید مانده است. البته برای بچهای به سن و سال فاطه، کار رضایتبخش و فرحانگیزی هست که بداند کی سال تحویل میشود. ولی برای منی که هنوز تمام لذتها را از سالِ جاری نگرفتهام، استرسزاست.
۳. قبلترها هم گفته بودم که سالهای فرد، عموماً سالهای خوبی هستند برای من. تمام اتفاقاتِ خوبِ زندگیام در سالهای فرد افتاده است. مثل امسال که دیگر شورَش را درآورده است کلاً! اگر بخواهم تمام اتفاقاتِ شیرین و بهیادماندنی امسال را بنویسم، از عهدهاش برنمیآیم. با این همه، هنوز احساس میکنم، لذتها و اتفاقات فرخندهی فراموششده ای هم در این ماه و اندی مانده تا عید، دارد از دست میرود. «زیاده خواهی هم حدی دارد» فقط یک شعار است!
۴. فروردین خوب بود. با تسبیح رفتیم و من برای خودم عصا خریدم. راه رفتن با عصا خیلی سخت بود. از طرفی نگاهِ پرسشگر مردم و از طرفی عادت نداشتن، کلافهام میکرد. تبریزگردی هم کردیم تازه، مثلِ هر سال. خدابیامرز را هم همان فروردین بود که دیدم. فروردینم شلوغ بود و مهربان.
اردیبهشت، بزرگترین خاطرهاش، بهانهی جمع شدنِ بچهها بود در نمایشگاهِ کتاب تهران. دیدنِ احمدرضا و لیلا و حسین و راحیل و حنانه و البته نیما و خصوصی نویس. قم رفتنامان همراهِ لیلا … خندهها، شادیها …
خرداد، خردادِ عزیز … عاشق شدم!
تیرماه رفتم ارومیه: «باز هم شهری که دوستش دارم». پیش فریبا و خانوادهی کوچکِ مهرباناش. آویسا و خانهی گرم دو نفرهاشان. … تا برگشتم تبریز؛ «تو» آمدی دیدنِ من.
مرداد ماه، ماهِ پُراسترس و فشاری بود. تمام دردسر فراهم کردنِ مقدماتِ «ما شدن»امان، آنقدر سنگین بود که ام.اس عزیز، خودنمایی کند. آن تا چندقدمیی مرگ رفتنها، وقتی کنارم نبودی …
شهریور: آمدم خانهی پدریات. سروی را دیدم و فائزه را و الهام را … بعد از این، همین بود. یک ماه من میآمدم پیش تو، یک ماه تو پیش من. دیدیم نمیشود. این دوری، بیتابی و گذر وحشتناک سریع و ناگهانیی عمر، ارزشاش را ندارد … خواستیم تا زودتر برویم زیر یک سقف. خدا گفت «باوشه!»
آذر بود که خانهی کوچکمان گرم شد … آخرش توانستیم بخاری «نیککالا» پیدا کنیم! یک سفر کوچولو رفتیم قم پیش لیلا و راحیل و طیبه. مادر یک سفر کوچک آمد خانهی ما. دلش که قرص شد، فهمید که تو مرد زندگی هستی، رفت.
دیماه، آخ دیماه … اولین دوستی که آمد، میرا بود و خواهر بهمنیاش. بعد بچههای خوبِ حلقه. بعد احمدرضای عزیزم و لیلای بیهمتای من. بعد همزاد آمد. بعدتر، به زور دگنک «علی» را کشانیدم خانهامان. دوستِ خوبِ گمشدهی آقامون را … عجب روزی بود.
بهمن یواشکی آمد. وقتی خسته بودم رسید. خوابآلوده بودم، بیحواس. پهن شد توی دامنم. یکهو دیدم شدهام سیوسه ساله. بی سر و صدا …
اسفند؟ مگر اسفند هم آمده است؟!
۵. کتاب؟ خواندم. یک چندتایی. نه مثلِ پارسال، کم خواندم، یعنی خوب فرصتِ کتاب خواندن نداشتم. فیلم ولی خیلی دیدم. فیلمهای خوب، بد، ترسناک … حتی نفسگیر. «خیلی» دیگر جا ندارد برای نوشتن!
۶. سالِ ۸۹، سالِ دگرگونیی زندگیام بود. چنان بیهوا و یکهو زندگیام زیر و رو شد که هنوز از شوکِ تغییر خارج نشدهام. این به این معنی نیست که راضی نیستم یا بد شدهاست. خدا را شکر، آنچه ارزانیمان کرده است، فراتر از شایستگیمان است. ولی خوب، … از بزرگان، توقعِ بزرگتری هم داریم دیگر! بعله!
۷. حالا منتظر سال نود هستم. هم زوج است و هم فرد. خودش را به در و دیوار بکوبد و پرتقالش را خونی بکند یا نکند، یک نُهِ باحال دارد. من اهل جر زدن نیستم! ولی محلِ زوج بودن بهاش نمیگذارم تا خدای ناکرده عوضیبازی در بیاورد و دمار از روزگارم. همین است که هست:«نود یک سالِ فردِ خوشیُمن است!»
۸. به قولِ آن دورترهای احمدرضا: «همین!»