مراتبِ احسان

*احسان و نیکی کردن به انسان‌ها، یک موهبت است. شایستگی می‌خواهد. بلدی می‌خواهد. فرز باید باشی و هوشیار. این‌را خودم بارها تجربه کرده‌ام. دیده‌ام که نمی‌شود، نمی‌توانم: بلد نیستم. خیلی راحت فرصت را از دست داده‌ام، دستِ خدا را ندیده‌ام، گذشته‌ام.

*مثل آن ظهری که داشتم می‌رفتم منزل و خسته بودم و روز کاری‌م وحشتناک بود و گرسنه بودم ولی چون باید زود می‌رفتم خانه، ناهارم را داخل یک ظرف یک‌بار مصرف گرفته بودم دستم. داشتم کارت خروج می‌زدم که زن نزدیک. صورت‌ش هست هنوز در خاطرم:خسته و نزار بود. پرسید غذا را از کجا دادن؟ خیلی عادی برگشتم و به آشپزخانه اشاره کردم که آنجا! زن مستأصل رفت. من پریشان ماندم. منی که داشتم می‌رفتم خانه و مسلماً ناهار آماده و گرم منتظرم بود، چرا از آنچه در دستم بود نگذشتم؟

*نوری صدایش می‌زدیم. شوهرش اینطوری صدایش می‌زد ما هم ادای شوهرش را در می‌آوردیم در اصل. نوری همیشه وانمود می‌کرد شوهرش را دوست ندارد: ولی داشت. عاشق‌ش بود. هی می‌گفتم نوری این‌قدر از شوهرت نگو. ندا را ببین، جلال جلال از دهانش نمی‌افتاد. «ددی، ددی، اِو ییخار»[حالا یکی را می‌خواهم این مثل را ترجمه کند یا معادلش را برایم بنویسد ها!] گوش نمی‌داد که. آخرش هم اتفاق افتاد. اتفاق شوم …

*شوهر نوری، بلد بود. فرز بود. شایستگی داشت اصلاً. نه؟ آخر کدامِ ما موقع شام خوردن بلند شده‌ایم زنگ زده‌ایم و حالِ پدر و مادرمان را پرسیده‌ایم و اینکه چی دارند می‌خورند؟ و اگر غذایشان خوب نبود، لب نزنیم به شام‌مان؟ شوهر نوری این شکلی بود و حتی شدیدتر! نه که والدین‌ش محتاج باشند. داشتند، خوب هم داشتند. ولی مگر مهم است؟ احسان را در حق پدر و مادرش تمام کرده بود. برای همین هم بود که بلد بود.

*یک بار رفته بوده است خرید. ایستاده بوده کنار بساط هندوانه‌فروش. می‌بیند پیرمرد فقیری دارد هندوانه قیمت می‌کند. حتی ارزان‌ترینش دوهزارتومن بوده که پیرمرد نداشته است. برمی‌گردد که برود، شوهر نوری اشاره می‌کند به مرد فروشنده. مرد یک هندوانه‌ای وزن می‌کند، الکی قیمت را ارزان می‌گوید. بعد که پیرمرد خوشحال می‌رفته است، نمی‌دانسته که شوهر نوری دارد پولش را حساب می‌کند.

*نوری می‌گفت شوهرش از این دست‌فروش‌ها همیشه خرید می‌کرده. از این دستمال کاغذی‌های دو تا سه تا هزارتومن می‌خریده است. وقتی نوری اعتراض کرده، گفته است خدا را خوش نمی‌آید این مرد امشب دستِ خالی برود خانه. یک همچون مردی بود.

*نوری می‌گفت عادت نداشتند از هم خداحافظی کنند. آن روز صبح شوهرش موقع رفتن می‌گوید خداحافظ نوری. نوری تهِ دلش لرزیده بود. برای همین هم بود که وقتی زنگ می‌زد، مرتب، پی‌درپی و تلفن خاموش بود، عینِ مُرده‌ها شده بود … عینِ روح پریشانی طولِ سالن را می‌رفت و می‌آمد. قرارش رفته بود. بی‌قرار بود.

 

 

به بهانه‌ی این پُستِ زهرا اچ.پی (+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.