نمیشود نوشت. سخت است برایم بنویسم از ژرفنای وجودی که گرم و دگرگون شده است از وجودِ تو. چگونه میشود نوشت از جریانِ دلپذیری که بی هیچ کلمهای، نکتهای، نشانهای ارواحمان را میکشاند به اوجی که بالِ جبرئیل سوخت؟ چگونه بنویسم که نیازی ندارم به کلمه، نکته، نشانه برای بیانِ این احساسِ نازنینی که جان گرفته است در جانم؟ که بگذار نگاهت کنم، آرامشِ صدایت مرا ببرد به قدسیترین پژواک، که بگذار بشنومت که خستگی چشمانت مرا میکشاند تا دردِ شیرین پُرغرورِ قلبم. که دست بیاندازم به شانههایت، سر بگذارم بر سینهات، که شبهاست آسوده خوابیدن و روزهاست، آرام بیدار شدن را [مدتی است] با تو تجربه کردهام.
که یادم میرود نداشتههایم، که چه غروری انداختهای به جانم که در فراخنای لذتی مطبوع و دلانگیز، سیر و سماعی دارم هر آن، هر دم، هر نفس. که بدرقهات، که استقبالت، شده است بزرگترین لذتِ زندگیام. که دلواپسی برای دیر آمدنهایت، دلتنگم میکند برای بوی تنت. که بیایی، به هر جان کندنی که شده است بلند شوم و چند قدم لرزان و متشنج مرا برساند به آغوشِ تو که میانِ سینهات نفس بکشم و یادم برود روی چه پاهای بیقراری ایستادهام. که یادم برود زانوهایم قفل شدهاند و توانی نمانده است دیگر برای بودن. بمانم میانِ بازوانت، دقایقی چند تا باور کنم نیروی عظیم عشق را. که نیرو بلغزد میانِ استخوانهایم، عضلاتم. که بودنت خانهی کوچکمان را گرم کند، لبریز از زندگی. که جان بگیرد روح خسته و آزردهام. که خدا خانه کند در جمعِ کوچکِ من و تو. بنشیند توی چشمهامان که مهربان و صمیمی تماشا کنیم هم را. که شیرین کند کلمات را منتشر میانِ لبهامان. که گرم کند دلخانههامان را به امیدواری، به زندگی.
که یادم برود گاهی حتی چقدر دلتنگ میشوم برای پوشیدنِ دمپایی[و نه حتی پوشیدنِ کفشهای پاشنه بلند روزهای هفت سالگی]. که قرار بود بنویسم از حسرتها و لذتها که چطور میشود یک روز زل بزنی به دمپایی قرمز رنگی که بیهوده مانده است، بیتاب پاهایم. پاهایم ناتوان. که چطور میشود کارهای کوچکی چنان به شعفم میآورند که تماشای اولین قدمهای نامتعادلِ کودکی. که شنیدنِ اولین کلمه. حتی تشخیص اولین لبخند. که نشود بگویم چقدر دلم میخواهد خوب بشوم امیر …
که یکروز صبح که صدایم میزنی چشمهایم را باز کنم به دنیایی متفاوت. مانند آن مردِ توی آواتار. بلند شوم روی همین پاها و بدوَم. که دیوانه وار بدوَم توی کوچه. که همین دمپاییهای قرمز را بپوشم و جست بزنم توی کوچههای خلوتِ سحرخیزیهامان. که بشود دستت را بگیرم برویم پیادهروی. نفس کم نیاورم و خستگی وادارمان نکند بایستیم، که دنبال برآمدگی باشیم یا پلهای که بنشینم. که بچهها جلوتر بروند و کلافه شوند از همراهیمان. هی برنگردند پشتِ سر که ما کِی میرسیم. برویم توی پیادهروهای این شهر لعنتی قدم بزنیم. توی خلوتِ شبهای بیروشنی، زیر باران دنبالِ هم کنیم. خیابانهای لعنتیتر را «زیر پا» بگذاریم. به هر مغازهای سرک بکشیم. از وسطِ خیابانهای ترافیک، از لای ماشینهای عصبانی رد شویم [گور بابای خطکشیها] دنبال اتوبوسها بدویم. از میلههاش آویزان شویم. پلهها را دو تا یکی کنیم. روی لبهی پلها بنشینیم و چشمهامان را تنگ کنیم زُل بزنیم به نور بالاهای ناقلا. خوب بشوم برویم کوه. با یک بطری آب و یک کولهپشتی سبک. خرما برداریم و گردو. گم شویم توی درهها. گرما بزند داغانمان کند، آنقدر راه برویم که زیرهی کفشهامان سوراخ شود. دنبالِ چوپانی کنیم که برای گوسفندهاش نِی نمیزند.
که چقدر آرزو دارم خوب بشوم امیر … دمپایی پایم کنم حتی …
باور کن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تولدت مبارک فرزانهی عزیزم …