هفتهی قبل قرار بود برویم. یعنی وقتی سعید(+) گفت، شدیداً دوست داشتیم برویم. نشد. کاری پیش آمد مهمتر. بعد سعید گفت چهارشنبه دوباره هست. توی گودر غزاله نوشته بود آنقدر شلوغ بوده که جا برای نشستن خانوادهی ابراهیمی هم نبوده، به سعید گفتم، گفت یک کاریاش میکنم، شما بیآیید. به امیر گفتم. از سر کار زودتر آمد، رفتیم سینما آزادی. سالن شهرفرنگ.
هنوز آنقدر شلوغ نشده بود که جا برای نشستن پیدا نکنیم. بیرونِ سالن را میگویم. دو تا دختر خانم برایم جا باز کردند تا بنشینم. یکیشان اصفهانی بود. وقتی سعید گفت کامنتینگ را بستی نمیشود کامنت نوشت، پرسید وبلاگ داری؟ دوست ندارم این سوال را.
کمی که گذشت، مهمانهای مهم که رسیدند فهمیدیم جلوی سالنِ اشتباهی نشستیم! آنوقت همه داشتند میگفتند وای از دستِ سعید کیایی!!! من خندیدم فقط. ولی عصبانی نبودم. خنده ام می آمد! بعد بلند شدیم با دوستانِ سعید رفتیم سمتِ سالنِ اصلی. یکهو سعید مثلِ کوه [ماشاالله!] راه باز کرد و ما فسقلها هم دنبالش رو گرفتیم از بینِ جمعیت رفتیم جلو که یکی را دیدم که به نظر آشنا میآمد، نزدیکتر که شدیم انگشتِ اتهام را گرفتم سمتش که:« ئه! این دوستِ علی(ره) نیست؟» بندهی خدا (+) نگاهم کرد بعد یادش آمد که بعله! یک روزی با هم رفته بودیم تماشای آتشکار! بعد کمی با هم غیبتِ علی را کردیم و ماندیم آن وسط و از قافلهی پشتِ سر سعید جدا شدیم و گرما و شلوغی داشت پدرم را در میآورد و یکبار هم آقایی که جلوی ما با دو تا خانم گپ میزد، چنان جو گیر شده بود که یک کله ـ عقب [بر وزنِ دنده عقب] آمد که زود جا خالی دادیم، رد شد! [از تبعاتِ غیبت همین و بس]
بالاخره یک ربع به شش در گشوده شد و رفتیم داخل. سعید همان جلو ایستاده بود و دوستش، همانی که خیلی هم بامزه و دوست داشتنی بود، گفت که روی همان صندلیهای ردیفِ مهمانها بنشینیم! [یعنی ما را میگی؟!] خلاصه نشستیم و فاجعه با همین نشستن بود که آغاز شد.
نادر لبخند میزد و نوشتههایش را میخواند و من یک موجود گندهای آمد و نشست بیخِ گلویم و رعشه افتاد به جانم. چشمهام گرم شده بودند و نفس کشیدن به قدری برایم سخت شده بود که حتی میترسیدم نفس عمیق بکشم مبادا آن موجود گندهی بیخ گلویم خرناسه بکشد، عربده بکشد! اندوه بود و غمی سنگین. چه میگویم: اصلاً حالتی بود عینِ همانی که وقتِ تماشای فیلم تولدم و دیدنِ پدرم که خسته و بیمار نشسته بود روی تخت و نگاهش را از دوربین میدزدید، به من دست میداد. حالتِ خسران و حسرت. حسرتِ قدرناشناسی. یک نوعِ عجیبی از احساس درماندگی و تأسفِ اینکه چطور شد من این مرد را اینقدر دیر شناختم؟
همین بود: تأسف. و همین حس تأسف بود که دردناک بود و سهمگین. آنقدر که حس کردم عضلاتم دچار اسپاسم وحشتناکی شدهاند. حسِ ناخوشایندِ یک حمله داشت بهم دست میداد. عصبی شده بودم. این اندوه و حسرت و تأسف و خودداری از شکستنِ بغض، داشت کار خودش را میکرد. بعله آقای ابراهیمی، به قولِ شریعتی: درد دانایی پدر آدم را در میآورد. زمانی که نمیدانستم هستی، و زمانی که دانستم دیگر نیستی، … چه میگویم؟
برای همین بود که دلم میخواست خانم ابراهیمی را که ناراحت ایستاده بود جلوی در، ببوسم. بغلشان کنم و ببوسمشان. ولی لعنت به بغض. لعنت به تأسف. لعنت به آن موجود گندهای که راه نفس کشیدن را بسته بود که فقط توانستم بگویم«خیلی ممنون خانم ابراهیمی» و بعد آنقدر شرمنده بودم که حتی نتوانستم نگاهشان کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ممنون سعید عزیز. هر چه بگویم، حق مطلب که ادا نمیشود. میشود؟
** خانم ابراهیمی میخواستند از در ورودی سالن خارج بشوند که مرد جوان اجازه نداد. من به امیر گفتم بابا این آدم به خانمِ آقای ابراهیمی اجازه نمیدهد، بیا از همین پلهها بریم. یکهو سعید آمد که شما بیایید از این در بروید. بعد ما هم عینِ چی از جلوی خانم ابراهیمی رد شدیم و این درست که شدیداً متأثر بودم و تمرکز نداشتم، ولی درستش این بود که تا خانم ابراهیمی خارج نشدند، یعنی اجازه ندادهاند از آن در خارج شود، خارج نمیشدیم! امیدوارم خانم ابراهیمی حملِ بر بیادبیمان نگیرند و از همینجا عذرخواهی میکنم عمیقاً از ایشان. [باشه سعید؟]
*** آقای اصغر فرهادی هم بود. ولی دوست داشتم آقای حاتمیکیا بود. یعنی یک موجوی است این آقای حاتمیکیا. یک انسانِ شریفی است این مرد.
**** از دیشب، مدام داریم در مورد آقای ابراهیمی حرف میزنیم. امیر میگوید جلالآلاحمد را هم دیر شناخته است. میگویم نه! نادر ابراهیمی که فقط یک نویسنده نبوده که با جلال یا هدایت و فلان مقایسهاش کنی. انسان بود. میدانی؟ انسان بودن را میدانی یعنی چه؟ یعنی از همانهایی که شریعتی از تاریخ میخواهد بیشتر بسازدشان. و تاریخ قوتش را ندارد. آخر انسان بودن کار شاقی است. نفسبُر است. میکُشد آدمی را اصلاً.