تقابل لذائذ!

به مادر خوش نمی‌گذرد. من سرم مثل تمام
سال‌های عمرم گرم کتاب و نوشتن است و او دل‌ش می‌خواهد حرف بزند. من همان سوسنِ کم‌حرفِ
گوشه‌گیرِ کتاب‌خوانِ اهل قلم هستم که تنها لذتی که از بودن می‌برم، تمام کردن یک
صفحه از ترجمه‌ام است. یافتنِ نظمی برای لغاتِ نابجای بی‌وزن و قافیه. خواندنِ
کتاب مسخره‌ی به درد لای جرز دیوار خوری مثل «دعوت به مراسم گردن‌زنی»! بعله! من
با اینها عشق می‌کنم و مادر دلش می‌خواهد برود توی حیاط و آب بپاشد روی کاشی‌های
داغ از خورشیدِ کینه‌جو و حصیر پهن کند و پشتی بچیند و خیار و گوجه و پنیر بیاورد
و توی سماور ذغالی‌اش آب بریزد و یک نمه نسیم قرق‌شکسته‌ای بزند لای برگ‌های درختِ
انجیر و عطر رزهای رونده بپیچد توی دماغ‌ش.

حالا توی این یک وجب آپارتمانی که شیشه‌هایش
رفلکسی‌اند و منظره‌ی پیش رو تراورتن و سنگ و شیشه‌ی خانه‌های روبرو و پله‌هایی که
انگار نمی‌خواهند تمام شوند، با تلویزیونی که شبکه‌ی سهند را نمی‌گیرد و دختری که
همه‌ی زندگی‌اش این لب‌تاپ سیاهِ مسخره است و تازه فارسی هم حرف می‌زند با شوهرش،
چطوری به‌اش خوش بگذرد؟ هوم؟

فکر می‌کنم پشیمان شده است که نیتِ ده
روزه کرده است و نمازهایش را تمام می‌خواند … دیروز صبح پرسید چه کسی قرار است
بلیط برگشت‌ش را بگیرد؟ کاش مادر می‌توانست کتاب بخواند … اصلاً کاش من بلد
نبودم بخوانم و بنویسم …


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* وقتی خدا می‌گوید ای خانم! ای عزیز، ای جانِ شیرین، بترس از دلِ بیمار، بترس از ذهنِ کثیف! تقوی پیشه کن و این راه را برو و آن راه را نرو و این کار را بکن و آن کار را نه، تو روشنفکربازی درنیاور! تو نزن به جاده خاکی! خیال نکن اگر پشت کنی به سنت و دین و خدا سعادتمند می‌شوی! نخیر نمی‌شوی! به جانِ خودِ عزیزت بدبخت و خاک تو سری‌خور می‌شوی و مثل چی پشیمان!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.