حال و روزم خوش نیست. صبح که نمیتوانستم
از جایم بلند شوم، دست به دامنِ خدا شده بودم. آخر سر بلند شدم، موهام را شانه زدم
و جمع کردم پشتِ سرم و آرایش مختصری کردم و تخت را مرتب کردم و آمدم توی اتاق و سیدی
رقص آذری گذاشتم و مادر و فاطمه را بیدار کردم. روی تخت که بیحرکت افتاده بودم
آرزو میکردم مهمان نداشتیم و من میتوانستم همانطور بمانم و مجبور نباشم بروم
صبحانه مهیا کنم و بعد هم بنشینم به این فکر کنم که برای ناهار چی بپزم که مادر
امیر هم خواهد آمد.
حال خوشی ندارم. پاهایم انگار که روی
خاکسترهای داغ راه بروم، داغ هستند و سوزن سوزن میشوند. زانوهایم قوت ندارند و هر
لحظه آرزو میکنم همهی این شلوغیها یک خوابِ لعنتی باشد و بیدار که بشوم، خانه
خلوت باشد و من باشم و من.
دارم به این نتیجه میرسم که به هیچ وجه
توانایی مدیریت مهمانی که بیش از یکی دو روز بماند را ندارم. هی صبحانه و ناهار و
شام و هی ظرف شستن و هی چای دم کردن و هی شربت درست کردن و … حقیقت این است که
گاهی همه یادشان میرود من یک بیمار ام.اسی هستم که نمیتوانم بیش از یکی دو کار
در روز انجام بدهم و سر پا ایستادنهای مکرر، به شدت سلامتم را به خطر میاندازد.
علیرغم اینکه امیر بعد از رسیدن به خانه، نمیگذارد بلند شوم و توی کارها کمک
حالم است، ولی این هم نمیتواند به ذخیرهی انرژیام کمک کند.
دلم نمیخواهد دوباره بستری شوم و خوب میدانم
که این بار اگر کار به عودِ بیماری بکشد، من به شدت تنها خواهم بود و به احتمال
قوی در بیمارستان تحت پالس قرار بگیرم. همین بستری شدن در بیمارستان برای تضعیفِ
روحیهام تلنگر بزرگی است. لحظاتی که به این تلخی فکر میکنم، یاد چشمهای تو میافتم
و ترسی که از این اتفاق داری، وادارم میکند بلند شوم و دوباره خانهداری را از سر
بگیرم.
کاش میشد هیجکس فراموش نمیکرد که سوسن
جعفری، یک بیمار ام.اسی است که نمیتواند و نباید از مهمانهایی با ماندگاری زیاد
پذیرایی کند. نباید بیش از حد سر پا باشد. نباید ساعتها جلوی اجاق بایستد و غذا
هم بزند. نباید … نباید … نباید …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چرا همه یادشان میرود؟ یاد آن روزهای
اتاق عمل میافتم که یادشان میرفت و چه صدمهها که از این فراموشکاری میخوردم
… چرا یادت میرود؟ چرا یادشان میرود؟
** دلم یک استراحت حقیقی میخواهد … لازمش دارم.