مادر امشب پرواز دارد. دلتنگِ خانهای
است که پنجاه شصت سال عمرش را نزد خانوادهاش در آن زندگی کرده است. دلتنگِ باغچهاش
است و گلدانهای روی رفِ پهنِ پنجره. حتی دلتنگِ کوچه و همسایههایی که باقیماندههای
همسایگان قدیمی هستند. حتی به گمانم دلتنگِ تنهاییاش در آن خانه است.
بعد از آن روزی که اینجا درد دلی کردم و
بچهها لطف کردند و راهنماییام کردند، به من و مادر خوش گذشت. از انیس یاد گرفتم
زیاد سخت نگیرم و حتی برای شام آبدوغخیار درست کنم و یا از غذایی که از وعدهی
قبلی مانده گرم کنم بخوریم. از لیلا یاد گرفتم ترجمه و کتاب را بگذارم کناری و با
مادر خوش باشم. از خصوصینویس هم یاد گرفتم ازش بخواهم نگاهی به لحاف تشکهایم
بیاندازد و اینطوری یک بالش صورتی خوشگل هم با همان دستانِ پیر مهربانش برایم
دوخت. گذاشتم هویجها را خورد کند و برایم کمی برنج پاک کند. از او خواستم کباب
تابهای و کوکوسبزی بپزد. اینطوری نه او حوصلهاش سر میرفت و نه من زیادی خسته میشدم.
یکبار به دعوتِ خانوادهی امیر رفتیم
امامزاده عینالعلی زینالعلی. [البته اول قرار بود برویم امامزاده صالح و قرار
بود سمانه هم بیاید آنجا که نشد و شرمندهی سمانه شدم حسابی] شنبه هم رفتیم قم و
بعد از زیارت لیلای خوشگلم آمد پیش ما و بعد رفتیم خانهی ایشان و مادر مهربان
نازنیناش را انداختیم توی زحمت و با یک موجود کوچولوی بلای سیاهسوختهی دوست
داشتنی که به همه میگفت عمه لیلا آشنا شدیم. یک بار هم رفتیم پارک لاله و توانستم
بدون کمک عصا و کمک کسی تا حوض فوارهدار وسط پارک راه بروم و امیر کلی بهم بخندد
که عین بچه کوچولوهایی که تاتیتاتی راه میروند دستش را میزدم کنار و کلی بهام
افتخار هم کرد! چون اولین بار بود که میتوانستم بدون کمک کسی این مسافت را راه
بروم. به خستگیاش میارزید.
خلاصه با کمکهای شما دوستانِ خوب عزیزم،
آنقدر بهامان خوش گذشت که متوجه گذشتِ زمان نشدیم و حالا که امشب قرار است مادر
برود، دل توی دلم نیست و هی میگویم نمیشود نروی مادر؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ممنون هستم از تکتکِ دوستان خوبی که به
این قشنگی راهنماییام کردند تا از حضور مادر نهایت لذت را ببرم.
** «از نامخاطبها » عنوان یک سری نوشته است
مانند موتیفاتِ خودمان که از این به بعد در وبلاگ عشگ و مرق به روز خواهند شد.(+)