صدایت
میزنم. که دیگر نه آبی هستی و نه روشن. کنارم نمینشینی، ایستاده کنارم به نقطهای
در دوردست خیره، قلبم در مناقشهای سهمگین. میگویم این درد است در خون من، آشفتهتر.
میگویم کاش زمین را دهانی بود و زمان را گلویی و تمام دریدگیهای عالم در همین
فضایی که نشستهام. میگویم درد ناخواسته میآید و اندوه در کمین نشستهای کهنهکار
است و چشمها، با اشک جوانتر میشوند. گاهی به آهی باید که قلب را به نفس کشیدن
واداشت. نفسی که زندگی را در مِهی سنگین و خنک و میرنده فرو میبرد. میگویم تمام
اینها به کنار، من به این تنآسودگی خو گرفتهام. به این آرامشی که هستام را در
بر گرفته است، کاش بشود بی هیچ گزندی، از کنارش بگذری، چشم بپوشی از آشفتنِ این که
من بر آن ایستادهام. میگویم اینجا من آنقدر تنها هستم که بترسم از فروریختن و
بترسم از فردایی که هرگز نمیرسد و بترسم از زمان که خودرأی است و زمینی که میچرخد
و آسمانی که سر قهر دارد با من، بگذار بر اینی که ایستادهام بمانم. میگویم و تو
که نه آبی هستی و نه روشن، ایستادهای و خاموش در کنارم به نقطهای که هرگز نبوده
است خیره، قلبم را میان دو دستِ مهربانت فشار میدهی. چشمهایی که از خیسی به ستوه
آمدهاند، دیگر بر گونههایم جایی برای سر ریزش ندارند، اشک جمع میشود لابلای مژههایم،
فریادی در گلویم نالهای میشود خشدار. نفس برنمیآید و دهان خشکم به هم. افتادهای
میان تمام رنجهای آفرینش، صداهایی که در سینه سخناند و در دهان نالهای، خشدار
و نامفهوم، بیهیچ مددی که سر بگذارم بر شانههایت، بر سینهات که بگویم درد همیشه
ناخواسته است و اندوه دیرپایی است در کمین. من قلبی دارم زخمخورده و رنجور. اینگونه
که میفشاریاش، خاموش و کینهجو. من به غایت دلمُردگی افتادهام. سراشیبی که به
تاریکیهای غوری منتهی میشود. آنسان دور که گویی هرگز نوری بر آن راه نیافته
باشد از ابتدای خلقت. من نه میترسم و نه ابایی دارم. تنها روندهای هستم غمگین.
نه تشنه شوندهای، نه خورندهای. مینشسته ام روزها و ماهها و سالها، بالای این
سراشیبی که میاندازیام. تُند و لجوج. میافتم و نمیدانم که دارم فرو میروم. به
ناکجایی که تاریک است و سرد و میرنده. که هنوز قلبم را میان دو دستِ مهربانت، یخ
زده و فسرده و بیتپش. که انگار خون از وحشتِ ناگزیر این سقوط منجمد شده باشد،
تمام آبهای روان، نبضها، نفسها ایستادهگانی، بی هیچ گرمایی که زندهام کند. به
زندگی بازم گرداند. به قهقرا میروم.
خدایی
که نه آبی هستی و نه روشن …