«ژاک قضا و قدری و
اربابش» کتاب جالبی است. یعنی تا اواسط کتاب، خودم را وادار کردم تا یک خوانندهیخوب
باشم تا شاید من هم درست مانند بزرگانی چون گوته، شیلر، هگل، مارکس، فروید،
استندال، بالزاک، بودلر و ژید شیفتهاش شوم و یا چون میلان کوندرا مسحورش شوم. در
میانهی کتاب بعد از ماجرای باران سیلآسایی که موجب ماندگاری ژاک و اربابش را در
مهمانخانهای فراهم آورد، کتاب جذاب میشود. دیگر بیوقفه میخواندمش. میشود به
جرأت گفت: «کتاب مسحورکنندهای است.»*
اما
یک سوال بزرگ برای من پیش آمده است که نمیدانم به خاطر نقص در ترجمه است یا نقص
نویسنده، ولی در صفحهی ۳۱۳ کتاب میخوانیم:«… شوالیه و ارباب ِ ژاک به پاریس میرسند،
اربابِ ژاک لباسهای شوالیه را میپوشد.
نیمه شب است و هر دو زیر پنجرهی اتاق آگات هستند، نور پشتِ پنجره خاموش میشود و
گلدان ریحان سر جایش قرار میگیرد …» و در صفحهی ۳۳۵ میخوانیم: «… کمیسر با
ریشخند به من گفت:« آقا، میدانم جایتان خیلی راحت است؛ اما باید بلند شوید و لباس
بپوشید …» همین کار را میکنم، اما لباسهای خودم را که با
لباسهای شوالیه تعویض کرده بودند را میپوشم.»
در
صفحهی ۳۳۷، در ملاقاتی که میان اربابِ ژاک و شوالیه در زندان رخ میدهد:« ــ اما
شوالیه، میتوانید نکتهی کوچکی را برایم روشن کنید؟ عجیب
است که لباسهای من با لباسهای شما در رختکن تعویض شده بود؛
هر چه فکر میکنم سر در نمیآورم. به آگات کمی سوءظن بردم؛ به نظرم آم حیلهی ما
را فهمیده و با والدیناش تبانی کرده.» و شوالیه اضهار بیاطلاعی میکند!
پ.ن
۱: گاهی آدم خوبی مانند حسین جعفریان کتابی معرفی میکند و آدمهای نازنینی مانند
احمدرضا و سپیده آن را به آدم هدیه میدهند و آدم لحظاتِ حیرتانگیزی را با آن
تجربه میکند. ممنون بچهها.
پ.ن
۲: دارم کتابی از یکی از محبوبترین نویسندگان زندگیام را میخوانم. «حماقتخانهی
آلمایر» از جوزف کنراد. زیباست. بینهایت زیبا.
* از توضیحات پشتِ جلد کتاب.