میدانم قذافی را کشتهاند. گاهی کشته شدنِ این دیکتاتورها بیشتر به نفع دیکتاتور ـ پروران است تا زنده ماندنشان. هرطوری شده میزنند و میکُشند. کک کسی که چه بگزد چه نه، به درک! این وسط آنقدر از این واقعه نوشتهاند که به من چه اصلاً؟ مهم این است که امروز دیر
بیدار شدم، خیلی دیر. آخر هفتهی شلوغی داشتیم و حسابی خسته شده بودم و حسابی راه
رفته بودم و کلی از پلهها بالا و پایین شده بودم و شبهایش دیر خوابیده بودم.
آخر
هفتهی پُرخاطرهای داشتیم. پنجشنبه با محبت یک دوستِ نازنین (+) به یک کنسرت دعوت
بودیم. در مورد کنسرت کلی حرف داشتم بنویسم که الآن در این لحظه ابداً حوصلهاش
نیست. چندتا دوستِ جدید پیدا کردیم و بعد سیدرضای طلا و مس را در
سالن دیدیم و از اتفاق درست بغل دستِ ایشان نشستیم و بعد وقتی جلو رفتیم برای سلام
و عرض ارادت، و گفتیم که فیلم ایشان گامهای امیر را برای ازدواجمان استوارتر
کرده بوده است، چشمهاشان درشت و مهربان شد. به گمانم از بس از طرفِ ام.اسیها
توپیده شده بودند، انتظار این برخورد متفاوت را نداشتند.
امیر
که علیزاده را دیده بود و تا دلش میخواست داد زده بود و هو کشیده بود و دست زده
بود کلی شارژ شده بود و عین بچهها شده بود. من؟ همانطور که از شهرهای بزرگ بدم میآید
از کنسرتهای به این گُندگی هم کلافه میشوم. دلم از آن کنسرتهای سنتی میخواهد
که توی تبریز که بودم میرفتیم و همهاش ساز و کمانچه و تار بود و خبری از ویولن و
ویولنسل و ساکسیفون و الی آخر دویست سیصد تایی توشان نبود و میشد چشمها را
نبست و با موسیقیاشان ارتباط برقرار کرد نه که هی حواست پرتِ صحنه شود و دستها و
صورتها. ولی علیزاده که آمد و شد که بین آن همه هیاهوی مدرن، نوای پنجههاش را
ربود و لذت برد، خاطره ساختم!
دیروز
رفته بودیم عیادتِ شوهر خالهی امیر. شوهرخالهی امیر چشم از امیر برنمیداشتند و
من یادِ عموی خدابیامرزش افتادم که چشم از امیر و بابک برنمیداشت آن بار اول و آخری که شد ببینم شان. و بعد ترسیدم از
کابوسهای امیر … دلم هُری ریخت که نکند … که نکند حتی توی سالن سینما هم در
خیالم تکرار میشد و همچنان که به حرفهای مادر امیر گوش میدادم، نگران امیر
بودم و نگران شوهر خالهاش و حتی وقتی کلی با فاطمه خندیدیم و کنار بر و بچ یه حبه
قند عکس یادگاری گرفتیم هم حالم خوب نبود هنوز. یه حبه قند را دیدیم مجدد دیشب …
حالا
خیلی خستهام. یکجور خستگی ذهنی. نگرانم. یکجور نگرانی خاصی که میدانم چطور رفع
و رجویش کنم، بلدم چه کار کنم ولی برای دستگرمی زنگ زدم به مادر … مادر چیزهایی
را گفت که یادم نبود و بلد نبودم. حالا خیالم راحت است کمی. ولی نگرانم هنوز. از
کابوسهایی که امیر میبیند …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کامنتینگ پُست قبلی باز است.