مرد، پنج دقیقه است که مدام تکرار میکند: «وقتی صفای باطن میخندوندِت!» صدایش بغض تحقیرآمیزی دارد و من فقط پنج شش بار آخر را شنیدم چون داشتم این (+) را میخواندم و وقتی آدم کسی را از نزدیک دیده باشد و بشناسدش یا حداقل اینطوری خیال کند نوشتههایش بوی دیگری دارند و طعم دیگری و شکل دیگری و اینطوری اکثر حواست را متمرکز میکنند روی خودشان و آدمی که میشناسی یا خیال کردهای میشناختهای و اینطوری که نوشته است باید این خیالت را پاره پاره کنی و بیندازی دور و اینطور که موقع خواندنِ نوشتهای مردی مرتب جملهای را تکرار کند، با گوشهایی که مثل تمام حواس دیگرمان زود عادت میکنند به یکنواختی، به تکرار، عادت کردهاند به اینجور خاص بغض تحقیرآمیز، همین که فقط پنج شش بار آخرش را شنیدهای، هنر کردهای و همین پنج شش بار تکرارش هم بدجوری یک گوشه دردگرفته قلبم را فشار میدهد … حتی الآن که مرد دیگری میخواند «ببین ازت بریدم، خستهام از دو رویی …» هنوز دارم به این فکر میکنم که چرا مردم به کسی که صفای باطن دارد میخندند؟
هنوز صبحانه نخوردهام و کتری دارد جیغ میکشد و مرد ادامه میدهد: «نگو دلت با منه، دیگه تظاهر نکن!» …
/p