دستم را از بس گرفتهام به دیوارها، سیاه شدهاند. کفِ دستهایم را نگاه میکنم که سیاه نیستند. حالا که نگاه میکنم حتی اینطور هم به نظر نمیرسد که یک وقتی سیاه شده باشند. ولی دیوار آنجاهایی که برای ایستادن و حفظ تعادل بهاش تکیه دادهام سیاه شده است. نمیدانم. حتی دلم نمیخواهد تمیزشان کنم. حالا هر چقدر هم توی ذوق بزنند، دلم میخواهد ببینم این لکههای جابجا و پراکنده را و انگار در خاطرم بماند که چطور برای ایستادن، برای اینکه زانوی چپم باز شود و بتوانم کف پایم را بگذارم روی زمین و بایستم چقدر درد کشیدهام. چندبار گفتهام خدا. خدا. خدا. و بعد که کفِ پایم چسبیده به زمین و زانویم باز شده، دست از دیوار برداشتهام و آرام آرام قدم بردارم و بروم دنبال کاری که داشتم.
لحظات تنهایی و درد و یأس شاید. مرور ناگهانی و شتابزدهی خاطراتِ گذشته … لرزیدن دل. خیس شدن چشم. همه و همه سریع و شتابزده. شاید فقط نیم دقیقه طول بکشد. کمی بیشتر. کمی کمتر. ولی اتفاق میافتد لعنتی. اتفاق میافتد هر روز. هر روز … هر روز … کوتاه و سریع و شتابزده ولی کمرشکن. کمرشکن. کمرشکن. اما، دلم قرص است، میلرزد و قوام میگیرد. به تو دلم قرص است. به وجودت. به حضورت که از تمام رنجها ماندگارتر و گرمتر است. به تمام آن عشقی که وامیداردم لذت ببرم حتی از این دردهایی که وادارم میکنند بگویم خدا. خدا. خدا. میدانی؟
امروز شکر کردهای که بی هیچ رنجی برخاستهای و رفتهای دنبال کارهایت؟!