گفت و خند

اندوه
گفت دیروز دوست، امروز آشنا. پیدایت نیست دیگر. لبخند می‌زد. به اندوهی که متبسم
بود گفتم من هم که پیدام نباشد، صورتِ تو از زیر صفحه‌ی مشبکی که مرا از ساعتی به
ساعتی منتقل می‌کند که پیداست. اندوهِ متبسم می‌خندید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.