معبد جان!

چهارشنبه گذشته، با امیر داشتیم می‌رفتیم بیرون من کمی راه بروم و یک سری خرید انجام بدهیم که دوستِ امیر تماس گرفت و بعد از احوال‌پرسی، که کِی وقت‌تان آزاد است برویم دیداری تازه کنیم؟ ما هم که داشتیم می‌رفتیم بیرون گفتیم همین امشب. بعد قرار شد برویم سینما آزادی و شاید «ما یک پاپ…Continue reading معبد جان!

احوالِ خوب دلِ تنگِ من!

آنقدر حرف دارم برای نوشتن که گیجم الآن. الآن که نشسته‌ام  تا بنویسم از حالِ پاهایم و حالِ خودم و از عصر دلپذیری که داشتیم با بچه‌ها و البته مهمان نازنینی که لطف کرده بود و به ما پیوسته بود و بنویسم از بغضی که چقدر می‌ترسیدم بشکند، از دلتنگی که آمده بود نشسته بود…Continue reading احوالِ خوب دلِ تنگِ من!

خورشید رو روشن کن*

حالم خوب نیست. چند روزی هست که دیگر خوب نیستم. حالِ خوب من بستگی کاملی دارد با وضعیتِ پاهایم. وقتی حالِ پاهایم خوب نباشد، من هم داغانم. داغانم یعنی حالِ هیچ کاری و هیچ تفریحی را حتی ندارم. فقط دراز می‌کشم و کتاب می‌خوانم و موسیقی گوش می‌دهم و شاید فیلمی تماشا کنم. مثل همان…Continue reading خورشید رو روشن کن*

Self-deception

یادم هست خیلی کم پیش می‌آمد که دیر بیدار بشوم و خواب بمانم و باز مدرسه‌ام دیر شود. ولی در همان معدود دفعات موقع لباس پوشیدن غر می‌زدم به جانِ مادر بینوا که چرا بیدارم نکرده است. مادر بینوا هم همراه من بدو بدو می‌کرد تا مبادا من بیشتر از آن شاخ‌ش بزنم. بعدتر آدم‌تر…Continue reading Self-deception

داغانم!

تا جایی که می‌دانم خواب‌آلود نبودم. قبلش حتی به داداش احمد زنگ زده بودم و یک سری سفارشات در خصوص کارهای مربوط به از کار افتادگی‌ام داده بودم. اس‌ام‌اس امیر را هم جواب داده بودم. می‌خواستم به‌ش زنگ بزنم و بابتِ دیروز ازش عذرخواهی کنم. از او خواسته بودم به من یادآوری کند با درمانگاه…Continue reading داغانم!

دفع حد اکثری!

امیر حرص می‌خورد. من می‌گفتم حرص نخور عزیزم، دوباره برمی‌گردد. ما که عادت داریم. نداریم؟ دروغ چرا، چون جیمیل من هم‌چنان باز می‌شد، از روی شکم سیری به امیر می‌گفتم جانم حرص نخور. امروز که جیمیل مبارک گفت چــــــــــــــــی؟! من هم حرص خوردم. من هم همین جلوی پیشانی‌ام زق‌زق کرد. من هم دلم خواست به…Continue reading دفع حد اکثری!

گفت و خند

اندوه گفت دیروز دوست، امروز آشنا. پیدایت نیست دیگر. لبخند می‌زد. به اندوهی که متبسم بود گفتم من هم که پیدام نباشد، صورتِ تو از زیر صفحه‌ی مشبکی که مرا از ساعتی به ساعتی منتقل می‌کند که پیداست. اندوهِ متبسم می‌خندید.