دیشب
به آرزو میگفتم که کسی در کامنتی به من یادآوری کرده بود که مدت طولانی است از
«درد» مینویسم ـ لاجرم. این البته هیچوقت هدف من از نوشتن نبود. از سال ۸۲ تا
اواخر سال ۸۷ اینجا یک وبلاگِ مختص نوشتن از ادبیات و سیاست و مذهب بود. حتی
مطمئناً حالتی روزنوشتگونه هم نداشت. ادبیاتِ محض بود [البته آرزو که از خیلی سال
پیش مرا خوانده، خوب میدانست چه میگویم]. تنها زمانهایی که اشارهای به اماس
میکردم وقتی بود که عود میکرد و سمت و سوی ادبیاتِ نوشتاری من، دردمند میشد (+). که
دقیقاً به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. اما از اواخر سال ۸۷ [که سوسن جعفری
مُرد]، و بعد خیلی شدیدتر از اردیبهشت سال ۸۸ این وبلاگ، رویهاش شد روزنوشت و
دغدغهاش «درد» و اماس. خیلی یواشکی و موذیانه این تغییر رویه پیش آمد که بعدتر
دیگر امیدی به برگشت نبود و نیست.
میخواهم
بگویم، خیلی خیلی مشتاقم دیگر از این واژهها استفاده نکنم. دوست دارم دوباره اینجا
از سوسا و خدای خورشید (+) و مارتین و هادی و … بنویسم. شورآفرین. باز تمام داراییام
بشود کلمه. نه درد. آنطور که همه عاشق میشدند و شیفته. خیلی دلم میخواهد. دوست
ندارم اینجا وبلاگِ کسی باشد که شما را یادِ داشتههاتان میاندازد و حس شکرگزاری
در شما ایجاد میکند. دوست ندارم سوسن جعفری یک بیمار اماسی وبلاگنویس باشد، که
میخواهم سوسن جعفری شورانگیزنویسی باشم که گویا اماس دارد. گویا گاهی عود میکند
و بعد رفع میشود و باز آن قلم سحرآمیز به کار میافتد و «آقای بارانیام (+)» را مینویسد
که بشود تکست پیامکهای دوستانه ـ عاشقانه.
البته
سخت است. مارتین دیگر نیست و هادی هم. حالا یک مردی هست که گویا نوشتن از بودنش،
تابویی است برای قلمم. انگار نوشتن از او، بفرسایدش. کمرنگش کند و بترسم از نوشتن
از مهری که بیدریغ، چشمگیر و فوق انسانی است. و بعد نشود توی چشمهایش نگاه کنم.
چشمهایی که میخواهند حرمتِ محبتش را حفظ کنم. میبینید؟ چقدر سخت است؟ بازگشتن و
از نو، کلمات را به بازی فراخواندن و در فرازی پُرالهام، از آفرینشی سُکرآور پرده
برداشتن، نوشتن نوشتن و باز نوشتن از عمیقترین و انسانیترین و بیریاترین
احساساتِ یک زن وقتی که عاشق میشود و زمانی که عشق را، میانِ نامهای فرسوده و کهنه، مُرده یافته است، گریستن و مویه
کردن … زن. من؟ مگر میشود؟
میبینی؟ که حتی در عاشقانهترین نوشتارم هم
دردمندی بودم سوگوار … گمشگشتهای سرگردان میان ماندن و رفتن. قیدی که بند میشد
بر پاهایم که دیگر نیستند، نیستند برای گریختن. گریختن … از نوشتن؟
چه
میگویم؟