سال
۸۶، با دیدن برنامهی مستندی در مورد اهدای عضو، اینترنتی ثبت نام کردم و کارتم را
دریافت کردم. چند جلسه نزد خانواده عنوان کردم که چنین کارتی دارم و هر چند مادرم
ابتدا ناراحت شد ولی پذیرفت. از آن سال وقتی حادثهای رخ میدهد فقط فکر میکنم
خدایا طوری بمیرانم که بشود اعضایم را به کسی هدیه کنم.
چند
وقت پیش آیدای عزیز لینک وبلاگ دوستی را گذاشته بود که یکی از نزدیکترین و
عزیزترین بستگانش مرگ مغزی شده بود و چنان بیرحمانه در مورد کسانیکه پیشنهاد
اهدای عضو میدادند نوشته بود (+) که خواستم رفع سوءتفاهم کنم و مطلبی بنویسم که دیدم
ابداً موقعیت مناسبی نیست. بدن دختر نازنین به خاک پیوست و تمام.
برنامه
شب پیشین که در مورد مادری بود که در عرض پنج شش دقیقه با اهدا اعضای پسر دلبندش
موافقت کرده بود، و آنطور قدرتمندانه، زیبا و انسانی با مسأله کنار آمد و مردی را
که قلب مهران در سینهاش میطپید را پسرم خطاب میکرد، بهانه دست من داد تا
بنویسم: دوست عزیز، کسانی که با اطلاع یافتن از مورد مرگ مغزی با خانوادهی ایشان،
در مورد اهدا عضو صحبت میکنند پول نمیگیرند. شمای عزیز و نازنینی که یادت بود
دختر نجیب قصهی ما، دوست نداشت کسی بدنش را ببیند، و سر این مسئله پافشاری کردید،
همانقدر هم کاش برابر اهدا عضو او مقاومت نمیکردید و میپذیرفتید تا قلب او هنوز
میتپید. من حال آن روزهای شما را کاملاً درک کردم به جز مقاومت شما در مورد اهدا
عضو. چرا واقعاً؟ در تمام طول مدت برنامه به «ف» فکر میکردم و به تمام کسانی شبیه
ایشان که هرگز شانس دوباره تپیدن قلبهاشان را نیافتند. یاد کسانی افتادم که
خانوادههاشان هزینه سنگینی متقبل میشدند به این
امید که فرزندشان دوباره چشم باز کند و زجرشان میدادند با انواع و اقسام
عفونتهای بیمارستانی تا بدنشان متعفن شود و بعد به خاک بازگردد. و در برابر
پیشنهاد اهدا عضو پرخاشجو و عصبی رفتار میکنند.
نمیدانم.
ولی کسانیکه آن شب حس کردند چه کار خوبی، تنها به این حس و حتی ابراز آن در جمع
خانواده اکتفا نکنند و اینجا (+) ثبت نام کنند تا رستگار شوند.
___________________________________
* من و امیر هر دو در یک سال عضو شدیم. همیشه کارتهامان همراهمان است. جزئی از ما.
** یکبار بیماری برای عمل سادهای آمده بود اتاق عمل ما، قبل از هر چیز گفت من کارت اهدا عضو دارم. لذیذ بود.