آب را به عشق سعی کردیم.

من از حوالی چشمان تو روشن‌ترم. نگاهم کن. ایستاده‌ام بی‌درد تا شاد شوی و زمان در ابهام شجاعت ما متوقف شود. کنارم باش، آنسان که همواره بوده‌ای. چون مادری، چون پدری و چونان عاشقی. اگر تمام این واقعه «افتاد مشکل‌ها» باشد من شرمسار ادعاهایم و تو چه بلند ایستاده‌ای پشت و پناهم. خسته‌ی شب‌های ناسوده…Continue reading آب را به عشق سعی کردیم.

اگر عضوی به درد آورد روزگار

یادم بماند دفتر یادداشتی بردارم. برای ثبت نشانه‌ها. عادت به نوشتن در دفترهای دویست‌برگی با زایش وبلاگ فراموشم شد. هر روزنگاری و نوشتنی صادقانه. یادم هست همان اوایل ابتلایم به ام‌اس، دستم به قدری درگیر بود که نمی‌توانستم بنویسم ولی سرسختانه آنقدر نوشتم تا حالا هم که مدت زمان زیادی است نمی‌نویسم دست‌خطم همان است…Continue reading اگر عضوی به درد آورد روزگار

شکوه انسان به ناگفته‌های اوست*

  «… ما تاییدکنندگان همیشه‌ی تاریخ از روز اول محافظه‌کار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردن‌مان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتش‌ها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاری‌مان افتاد که چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌تراند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و…Continue reading شکوه انسان به ناگفته‌های اوست*

فراموشی

ایستاده بودم با دو دست روی دو پای در بند، چشمهایش خیس و داغ و سرخ گفت: «سوسن داشت یادم می‌رفت اینطور رو به رو ایستاده زل زده به چشمانت بودنم.»    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * آتشی که نمی‌سوزاندم + ** زهرا دو پست نوشته بود در مورد تعریف ماهیت هجوم شیطان از چهار وجه به انسان.…Continue reading فراموشی

از بیماری‌های مطبوع

دکتر به خانم کوچولو گفت که مادرش دچار «بیماری گُل» شده است. در خواب دارد در باغی بینهایت زیبا قدم می‌زند و دلش نمی‌خواهد بیدار شود. می‌شد دیروز صبح که کم‌کم داشت پاهایم گرم می‌شد و احساس مورمور ملسی سراسرم را در بر گرفته بود و در خوابِ اتاق نشیمن خانه‌ی پدری پاهایم را دراز…Continue reading از بیماری‌های مطبوع

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

پنج‌شنبه روزی، مصادف با یازدهم دیماه هشتاد و دو، پدر لاغر سرماییِ مرا پیچیدند لای پتو و مردان کوچه دست به دست از اتاق رساندند به کفش‌کن و از آنجا که خواستند ببرندش توی حیاطی که سوز داشت و یخ، جیغ زدن‌های مرا نشنید. التماسم را که بمان. بمان یک دل سیر آشتی کنیم. بی…Continue reading فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

رفت تو یازده‌سالگی*

امروز اگر دوم مهر باشد، دهمین سالی است که رسماً وبلاگنویس شدم. رسماً چون از مرداد ۸۲ بعد از رفتن هادی به این امید که روزی دلتنگی‌هایم را بخواند وبلاگنویسی می‌کردم. ساکت و خلوت. قبلاً در موردش مفصل نوشته‌ام پس بی‌خیال. بعد وبلاگ مرا آفرید آنکه دوستم داشت رسماً در دوم مهر ۸۲ روی سرور…Continue reading رفت تو یازده‌سالگی*