کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست!*

 

روزگار ما تلویزیون یک برنامه‌ای داشت که حکایت‌ها را به بازی در می‌آورد. یک حکایتی بود که پسر پادشاهی با خواندن کتابی سکوت اختیار می‌کند و هر کار می‌کنند سخن نمی‌گوید.در نهایت با استادش، ملازمش یا یک همچون چیزی در باغ بودند که ناگهان مرغی بانگ‌زنان از میان بوته‌ها به بالا جستن همان و به تیر شکارچی گرفتار آمدنش همان. شاهزاده گفت دیدی! اگر سکوت می‌کرد به تیر غیب گرفتار نمی‌آمد.

حکایت من این شد!

 

______________________________

* حافظ یا یک همچون کسی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.