دستِ خودم نیست. دستِ هیچکس نیست. یکبار هم نوشته بودم آهنگها قاتلند (+). یک روز صبح زود میآیی آهنگ گوش بدهی، دستت اللهبختکی میخورد به یکی که اسم عجیبی هم دارد، بیمقدمه میخواند «شنیدم چو قوی زیبا بمیرد …» ذهنت بیمقدمهتر میکشاندت به سال ۷۴، به اکبر. به عشق دوران نوجوانی. به تمام وقایعی که منجر شد دفتری بدهد دست خواهرش بیاورد تو برایش بنویسی و نقاشی بکشی. توی صفحهای تصویر قویی را بکشی که میرود سمت غروب. با مداد. و با همان مداد شعر محبوبت را با دستخط رشکانگیز آن روزهایت بنویسی. بارها و بارها تماشایش کنی . لذت ببری خودت. کتایون، همسایه اکبر و زینب، از برادرهایش خبر گرفته بیاید سراغت به نصیحت که چه کاری بود این؟ بو ببری کتایون هم عاشق است. عاشق پسر بزرگ خانواده بایرامی. زیبا، درسخوان با آتیهای قابل پیشبینی.
اکبر. زیبایی که هرگز تماشایش نکرده بودم حتی وقتی زینب عکسش را آورده بود سر کلاس. من اینطورم. شدید که عاشق باشم چشم میپوشم. پرده میکشد شور بر دیدهگانم. شوق نابینایم میکند. فقط چشمهایش یادم هست. چشمهایش چون شبیه چشمهای زینب بود. چشمهای زینب را سیر تماشا کردم. هر روز. چون شبیه چشمهای اکبر بود.
اکبر رفت اصفهان عمران بخواند، من رفتم ارومیه. خبر مارتین که رسید، دنیا از من برید من از جهان. اکبر چه شد که برید، نمیدانم. بیخبری طول کشید تا سال ۸۶ که زینب را در حیاط بیمارستان دیدم که مربی مهد شده بود. هنوز چشمهایش وحشی و زیبا بودند. هنوز شبیهِ … کی؟ یادم نیامد. تا اسفند ۸۶ که توی اتاق عمل یکی از خانمها که بچهاش را میگذاشت مهد بیمارستان خبرش را آورد … خبر رفتنِ اکبر را …
خبر مرگ قوی وحشی را. شنیدن خبر مرگِ عشق دوران نوجوانی را پیش از آن چشیده بودم. ویرانگر بود. ویرانه را چه باک از فروریختن؟ غمگین شدم؟ بسیار. بسیار … اکبر خوشآتیه نشد. نه آنطور که فکر میکردیم. به نظر میرسید … برایش بسیار غمگین شدم.
آهنگهای قاتل سر صبحی که حواست نباشد به چه گوش میدهی تو را میکشانند به روزهایی که گمان نمیکردی بر توگذشتهاند.