«… قطعاً چنین است. اما شاد یا ناشاد بودن، هر کدام ما را به طریقی به نوشتن وامیدارد. وقتی شادیم تخیل ما نیرومندتر است. وقتی ناشادیم، آنگاه حافظهی ما سرزندهتر فعالیت میکند. رنج، تخیل را ضعیف و تنبل میکند. فعالیت میکند اما با بیمیلی و سستی. … در چیزهایی که مینویسیم، به طور مداوم خاطرات گذشتهمان سر بر میآورد. …»**
قلبم چون مشتی سنگین از سینهام آویزن است. غم با تیر، هر سال بر من فرود میآید و نشانهها از هر روز پررنگتر میشوند. آنچه از گفتگوها در خاطر مانده در فضا رعشهای رنگارنگ دارند. و صورتی که در خود محو میشود. در مراکزی متعدد چاله میشود. ابرو در ابرو. چشم در چشم. دهان در دهان. دهان …
خوابهای شیرین مرا به صبحی گرم و بیبرق میافکنند. من دستها روی شکم به هم گره کرده به سقف، به تو و به سایهی سیم حلقه شدهای در دیوار خیره میمانم اما ذهنم در چاهکی بزرگ فرو مکیده میشود و دوباره در چاهکی و دوباره در چاهکی. این چاهکها را تو خلق میکنی. که افکارم به آنچه میخواهم نپیوندد. این/آن/چنان نیرویی که دا/ری/شتی را چرا صرف زنده ماندن نکردی هادی؟
________________________
* عنوان داستانی از جی.دی.سلینجر
** فضیلتهای ناچیز/ناتالیا گینزبورگ/ترجمه محسن ابراهیم/حرفهی من/ص.۷۲