۱. نزدیکیهای ماه رمضان یکی از کاربران سایتِ اماسسنتر شماره موبایلم را پیدا کرده/گرفته/بود برایم اول پیامک فورواردی فرستاد و گفت فلانیام. دو روز بعد پیامک زد: «سوسن جان امسال هم(؟) میروید برنامه ماه عسل؟» خیلی دلم میخواست از آن چیزهایی بنویسم که به قول جلال سمیعی انگار که یک مشتی از توی صفحه مونیتور میزنم توی فک آدم، گفتم لعنت بر شیطان. بیخیال. نوشتم نه عزیزم. نمیرویم. رفت که رفت!
۲. پارسال نزدیکیهای ماه رمضان مشکل دارویی داشتم. باکلوفن در مملکت یافت نمیشد. برای منی که روزی ۷۵ میلیگرم باید بخورم فاجعه بود/هست. در فیسبوک و وبلاگم نوشتم. صدایی از اماسیها در نیامد و دستی هم. بچههایی کمکم کردند که ابداً نمیشناختمشان.
بعد از برنامهی پارسال ما، تا از برنامه فارغ شدیم یعنی بلافاصله بعد از خارج شدن از آیتم، مدیر سایتِ اماسسنتر تماس گرفت که چطور شده و چرا رفتیم برنامه. بعد گفت:«تو که تا همین حالا بال بال میزدی برای دارو چرا چیزی در مورد دارو نگفتی؟» سطح توقع؟ سطح شعور؟ سطح همدردی؟ سطح خودخواهی؟
۳. نزدیک دو ماه است که امیر مدام به من میگفت مادر دوستش را که تصادف کرده و در کماست دعا کنم. یا میگفت سوسن آدم برود کما امکانِ بازگشت دارد؟ یا مردمکهاش واکنش دارند خوب است؟ شب قدر گفت برای مادر دوستم هم دعا کن. دعا کردم ولی اگر میدانستم این «دوست» عزیزترین دوست فیالحالِ من است، جور دیگری میشد دعاهایم. جور دیگری دست به دامان خدا بودم.
این اصلِ پنهانکاری را هرگز درک نکردهام. نمیفهممش. توی خانواده، بین همکاران، حالا بین دوستان. بابا من هم آدم هستم! من هم حق دارم بفهمم! من هم حق دارم همدردی کنم. چه میگویم؟ اصلاً چی باید بگویم؟
۴. سال ۶۷ مادرم به شدت تصادف کرد. دیگر امیدی نداشتیم. من ده سالهای بودم که برادرم محمد جور خاصی نگاهم میکرد. پدر گرفتار بود. خانه بیسامان بود. زندگی سخت گذشت. مادر را از بیمارستان نجات دادیم و در خانه درمان کردیم. خانه خانه نبود. من بچهتر از آن بودم که بفهمم. فهمیدنش با دانستنش آغاز میشود و خوب چون من بچه بودم نباید میدانستم. پس نمیفهمیدم.
میفهمید چه میگویم؟
۵. به مادر زنگ زدم. بعد از احوالپرسی گفت دارم یوسف میبینم. دارم یوسف میبینم یعنی تو هم که یوسف در غربت ماندهام هستی وقتم را نگیر. برو! خداحافظی کردم که یوسف ببیند. یادش افتادم که بعد که خوب شد به قول خودش نیمبند، میگفت خدا به تو نگاه کرد مرا برگرداند. خدایا …