صد سال پیراستگی

نمی‌دانم چه سرّی است نازنین، همه حق دارند تصمیم بگیرند من بدانم یا ندانم. خیلی راحت می‌گویند سوسن مبادا بفهمد، مبادا بداند، بشنود. می‌دانی؟ چند وقت پیش هم نوشتم که بدم می‌آید دیگران، نزدیک‌تر هم که باشند بدتر که نگذارند من بدانم. همین غربتی که هوای تبریز را از نفس‌های من گرفته بس نیست؟ حالا آدم‌هایم، عزیزانم، محبوب‌هایم را وقتی که نیستم، وقتی نمی‌توانم باشم از من می‌گیرد بی که حق دانستن داشته باشم.

می‌گویم مادر اگر من تا عید نمی‌آمدم تبریز هم نمی‌گفتی؟ می‌خندد ـ فرم دلبر خودش ـ و می‌گوید آری. که می‌داند چقدر دوستت دارم. داشتم؟ نه! هنوز هم تو را دوست دارم. تو را که اولین کسی بودی در دنیا که مرا دیدی. افتادم توی دست‌های تو. آن شب پُر هولِ حکومت نظامی. بند نافم را بریدی، اولین بار شستشویم دادی. تو گوش‌های مرا برای آویختنِ زیباترین گوشواره‌ی زندگی‌ام سوراخ کردی. قولنجم را شکستی. با انگشت وسط دستِ راستت، زبان کوچکم را عقب زدی. از کجا می‌دانم؟ از همان سه چهار سالگی دیدم که کارت همین بود. دوستت داشتم و از اینکه مادر بزرگِ طاهره هستی حسودی می‌کردم.

پدر بچه که بودم می‌گفت تو آن شب قلِ دوم مرا برداشتی بردی خانه‌ی خودتان. شوخی بود چون نسرین هیچ شبیه من و خواهر برادرهایم نبود. و من همچنان تو را که پدر خوب از عهده‌ی تعریف آن شب بر می‌آمد دوست داشتم و دارم. تو هم آن شب رفتنِ پدر اولین کسی بودی که آمدی و چشم‌ها و چانه‌ی پدر را بستی. ساکت و آرام. سایه‌وار.

فقط چند باری توانستم از عهده‌ی محبت‌هایت برآیم. اما تو، با آن قدم‌های کوچک و لرزانت حتی بعد از سکته، هر وقت می‌شنیدی آمده‌ام خانه‌ی پدری می‌آمدی دیدنم. مادر همیشه سلام تو را برای من داشت. من فقط یکبار شد بیایم عیادتت که هنوز راه می‌رفتم. بدتر که شدم نشد. عید گفتم بیایم دیدنت مادر مانع شد. چرا؟ چرا؟ هیچ‌وقت نگفت.

دلم برایت تنگ شده است. دلم برای آن چادر تمیز و آن روسری و آن دو بافته‌ی حنایی رنگی که هی باریک‌تر و باریک‌تر می‌شد تنگ شده است. برایت که نگران و دلتنگِ همه می‌شدی و خانه‌ی ما، خانه‌ی دلتنگی‌هایت بود، دلتنگم. برای دستهایت که مدام چین و چروک چادرت را مرتب می‌کردی و چین و چروکِ فراوانِ صورتت که داشتند چشمهایت را فرو می‌بلعیدند، برای صدایی که از حنجره‌هایی پیر بیرون می‌آمدند، که «هن حاج خانیم گلیب‌سن؟» برای حجاب گرفتنت وقتی امیر را یکهو دیدی، برای آن همه عفت دلم تنگ است. آخ که چقدر دلم تنگ است.

همیشه از خدا برایت طول عمر می‌خواستم که آبروی یک محله بودی. که نظر خدا بر تو بود. مادر که گفت، می‌گفت نا نداری دیگر، که افتاده‌ای از پا، دیگر دعا می‌کردم بیش از این اذیت نشوی. که ببردت پیش خودش. می‌دانستم که دیر یا زود بپرسم از مادر که لیلان خانم چه می‌کند، خواهد گفت رفتی. اما چهارشنبه شب که رفتی و پنج‌شنبه که در خانه‌ی آخرتت خفتی، کسی به من نگفت … مادر خبرم نکرد که مبادا غصه بخورم. گریه بکنم. گریه که کردم. دلتنگت که شدم. اما خوشحال شدم که بعد از نزدیک صد سال زندگی با عزت، رفتی که رها باشی … خوش به حالت پیرترین دوستِ من.

روحت که عمری خدمتِ مردم کردی قرینِ رحمتِ بی‌دریغ خداوند باد. آمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.