خانهی قبلی که بودیم توی ساختمان روبرویمان پسربچهای بود که تازه تازه داشت زبان باز میکرد. میرفت روی میز ناهارخوریشان و میایستاد پشت میلههای پنجره و توی کوچهی خلوت صدا رها میکرد. مینشستم که روی مبل زیر پنجره میشنیدم. یکیدو بار سر پروژهاش غافلگیرش کردم که بهت زده نگاهم کرد و ساکت شد. بعدش به شنیدن صدایش که روز به روز شکل میگرفت گوش میدادم. بعد که نشد راه بروم فقط و فقط میشنیدم که دیگر واضح بابا و مامان میگوید و آخرها جملات کوتاه موقع خداحافظی با پدرش هم میگفت.
حالا ماههایی است که پسرک مدیر ساختمان دل و ایمانِ مرا یکسره کرده است. تمام انواع و اقسام احساست و عواطف شناخته شدهی بشری را تنها با تغییر دادنِ لحنِ ادای کلمهی «اَدوو» ابراز میکند. شوق و خشم و غم و شادی و دلواپسی و … توی حیاط پشتی با هر شلنگ تختهای اَدو اَدوو میکند. با رسیدن پدرش یکجور با رفتنش یکجور. ذوقی که به جانم مینشیند را نمیتوانید تصور کنید.
چند روز پیش امیر مرا گذاشت روی مبل پشت میز کارم و رفت که شارژ را بدهد. چند لحظه بعد چیزی به در خانه خودش را کوبید تو بگو کفتری به جام. تق و تق و تق. گفتم بله؟ کسی آن پشت تمام نیرویش را به کار گرفته بود چیزی بگوید و نمیشد. گفتم عزیزم من نمیتوانم در را باز کنم. نالید و تن جدا شد از در. بعد که امیر آمد و گفتم گفت پسر مدیر بوده است. گفتم ای دلِ غافل! کاش اَدوو اَدوو میکردی طفلکم! هر رقمی که میشد میآمدم در باز میکردم برایت جانم. جانم باز میشد از دیدارت.
کاش نشود روزی یادت برود اَدو اَدو کنی … جانم. طفلکم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پسر فولاد 🙂 اسمش را نمیدانم. اسم باباش فولاد است.
** یک خیری که از وایبر نصیب من شد همین بس که صورتش را دیدم و پسندیدم!