زنگ زدم حال مادر را بپرسم که مریم دختر داداش بزرگه برداشت. از این در و آن در حرف زدیم که رسید به نقاشی که وای عمه نمیدانی چقدر دارم نقاشی میکشم و نمیدانم چرا با مداد قشنگتر در میآید تا وقتی رنگآمیزی میکنم و من گفتم ئه! چه جالب من هم همینطور که گفت اگر اینطور است پس چرا این دختر را اینقدر قشنگ کشیدی؟
منظورش این (+) بود. گفت میدزدمش یکروزی. گفتم جرأت داری بدزد چون خانم جان نداد من با خودم بیاورم تهران چه برسد به اینکه کسی آن را بدزدد! گوشی را که داد به مادر ماوقع را تعریف کردم گفت بعله کسی نمیتواند بهش دست بزند. اینکه اینجاست انگار خودت اینجایی …
سینهام سنگین شد. من چی دارم در خانه که بگویم اینکه اینجاست یعنی مادر اینجاست؟
مادرم مثل تمام مادرانِ دیگر عاشق است. یکبار هم سالها پیش که هنوز مجرد بودم موقع خانه تکانی زن داداش بزرگه از لای وسیلهها یکی از تابهای مرا با عصبانیتی الکی پیدا کرد که بدسلیقه آخه جای این اینجاست؟ مادر زود از چنگش در آورد گفت این را خودم برداشتم. وقتی دلم تنگ شد بو میکنم ـ بو کرد ـ و …
من یادم میرود چقدر مادرم دلتنگِ ماهاست. برادرهایم هر کدام که میرفت سربازی تا روزی که برگردد دمِ غروب مادر میرفت اتاق مهمان و جلوی عکسش زار زار گریه میکرد. ماها، ما خواهر برادرها یادمان میرود. سرمان گرم شده به زندگی و آن چشمهای ریز مهربان که خیره مانده به در را فراموش کردهایم. آن قلب بیقرار را … تنِ گرم عزیز را …
من چی دارم در خانه که بگویم اینکه اینجاست یعنی مادر اینجاست؟ شماها چی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خوشم آمد که کسی اصل مطلب پستِ قبلی را نگرفته است!