خانم حدوداً شصت سالهای سمت راستم و قائم به تخت من داشت شیمیدرمانی میشد. هنوز سرمش تمام نشده بود و نیاز به دستشویی داشت. سرم از پایه مخالف جهتی که دمپاییهایش را در آورده بود، آویزان بود. یکی از دمپاییهایش زیر تخت بود. نشست لبه تخت و دمپایی دم دستش را پوشید، بعد کمی سرید سمت چپ و انگشتهای پای دیگرش را خم کرد تا رسید به دمپایی، کشیدش جلو، پوشید و دور تخت چرخید سرم را برداشت با دست آزادش لباسش را مرتب کرد و رفت. دقایقی بعد، خیلی زودتر از تصورم برگشت، پای چپش را گذاشت روی تخت، در حالیکه هنوز سرم در دستش بود خودش را کشید روی تخت، جایش را خوش کرد، دست برد که سرم را به گیره پایه بیاندازد که نشد. پرستار آمد و سرمش را که داشت تمام میشد آویخت به پایه، منتظر شد تمام بشود و سرمش را عوض کرد بعد با من باز به فارسی احوالپرسی کرد و رفت.
من محو تماشا بودم پرسان که مگر کمک بخواهد، نگران که مبادا بیافتد، شگفتزده از توانایی انگشتان پا در کشیدن دمپایی از زیر تخت، مبهوت که چقدر زود برگشت و فکر کردم یعنی دستشویی کجا بود که انقدر سریع برگشت، ترسان از اینکه موقع نشستن روی تخت نیافتد، و تمام مدت این جابجایی میگفتم بسماللهالرحمنالرحیم. یا منان و یا حنان. خانم طاهراً داشت کاری روتین انجام میداد و عین خیالش نبود. نهایت دردی را داشت تحمل میکرد. مثل همهمان وقتی بیماریم ولی بدون اینکه حواسمان باشد کارهای معمولی مثل کشیدن کفش با نوک پنجه از زیر تخت بیکه نگاه کنیم. دلم تنگ شد. برای تمام کارهای بیحواسی بیهوایی. اما، در همان حال شیفتگی با خودم فکر کردم چه خوب که برای کوچکترین حرکت دستها و بدنم یاد خدا میافتم، چه خوب که حواسم هست که حواست بهم هست خدا جانم.
* مهسا امیریان