دیروز دوست دوران دبیرستانم این را فرستاده، انگار بعد از بیست و چند سال بچههایت را ببینی. نمیدانی اول کدام را بغل کنی، نمیدانی کدام را بیشتر ببوسی. توی صورت هر کدام که نگاه میکنی بلدی که چرا و چطور کشیدیاش. روزگاری که جای نوشتن میکشیدم. جای گریستن، جای فریاد زدن، جای بغلی مهربان، جای همدلی، همراهی. حتی جای عاشقی کردن.
جای تمام تنهایی و ترس و وحشتهایم نقاشی کشیدم.
قبل از اینکه نوشتن نبض هول و ولاهایم را بگیرد. بعد از افتادنم در دام وبلاگنویسی و هدر دادن تمام احساسات انسانیام، به هیچ به تهی، دیگر نکشیدم. اینطور نکشیدم…
ممنون منیر جان، ممنون دوست زیبای سالهای دورم که مهربانانه نقاشیهایم را نگه داشتهای. انقدر تمیز.