رضا پورانمنش پسرخاله من بود. خانهشان درست چسبیده به خانه ما بود و بین بالکنهای طبقه بالایمان در داشت. دو تا خانه شبیه هم. رضا پورانمنش عاشق من بود طبعاً و یکبار که رفته بودیم باغ آنها نقاشی مرا کشید، من پیراهن آستین پفی گلداری تنم بود و نشسته بودم بین چمنها و خاله موهایم را دوتایی بافته بود و پشت گوشهایم حلقه کرده بود. من دستهایم را گذاشته بودم لای چینهای پیراهنم(آخر هنوز یاد نگرفته بودم دست بکشم.) رضا پورانمنش بور بود و موهایش را یکوری شانه میکرد. تکفرزند هم بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که خانواده خالهام، خانهشان و طبقه دوم خانه ما ناگهان از بین رفتند.
دیروز موقع برگشتن از تزریق روز دوم ریتوکسیمب، وقتی صندلی جلوی تاکسی در ناراحتترین حالت نشسته بودم و آفتاب تند داشت مرا کز میداد و از لای شالی که تا میشد روی صورتم کشیده بودم ابرهای سفید را تماشا میکردم یاد پسرخالهام، رضا پورانمنش افتادم. البته اسمش یادم رفته بود. فکر میکرد رضا ایرانمنش یا پویان رضامنش یا محمد رضامنش بود. ولی شب موقع خواب یادم افتاد که اسمش رضا پورانمنش بود.
نمیدانم چند نفر از بچههای دوره راهنمایی قصه مرا باور کردند، فقط چشمهای گشاد و ناباور یکی از دخترها یادم هست که به نقاشی پسرخالهام نگاه کرد، بعد سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
دیروز که یاد حماسه دوران نوجوانیام افتاده بودم با خودم فکر کردم من چند بار با چشمان ناباور به دیگران نگاه کردم. مثل آنروز که سر کلاس حکیمه دختر همسایهمان داشت به بغلدستیاش میگفت ما اتاقهای خواهرهایم را دستنخورده نگه داشتهایم. هر وقت میآیند خانه ما در اتاق خودشان میخوابند. یا یکبار که زینب به نگار گفته بود نمای خانه ما تراورتن سفید است. و خب من چقدر خندیده بودم و باز خندیده بودم و یادم رفته که چه پسرخاله زیبایی داشتهام که اسمش مثل باقلوای ترد روی زبان آب میشد.