دلم نگاه تو را سخت آشنا دیده‌ست*

چند ماه پیش منزل خواهرم بودیم. برای بچه‌ها آبنبات چوبی گرفته بودیم. به تسبیح گفتم بین بچه‌ها تقسیم کند. بزرگترها بعد از خوردن آمدند تشکر کردند. مادر علیرضا گفت از خاله تشکر کن. علیرضا از تسبیح تشکر کرد. سیب گفت از خاله سوسن تشکر کن، گفت خاله سوسن چیزی نداده تشکر کنم. بچه‌ها و بقیه با خنده توجیه‌ش کردند که من آوردم و خاله تسبیح تقسیم کرده، برگشت به من و گفت دستت درد نکند بعد خم شد سمت تسبیح و گفت دست شما هم درد نکند.

پدر و مادر آرتین و رادوین رفته بودند جایی و بچه‌ها را گذاشته بودند پیش خواهرم. آرتین سرگرم بازی بود ولی رادوین بی‌تاب بود. یکی دو بارگفتم آبنباتش را بدهیم لالوی سر و صدا کسی نشنید. والدین که برگشتند، رادوین هم که از بغلها جلوس کرد آبنبات را گرفتم سمتش. با شوق و احتیاط آمد گرفت. و با چنان ولعی خورد که همه گفتند کاش می‌دادیم زودتر می‌خورد. بعد با مادرش رفت پایین و با لباس تمیز آمد بالا. وقتی نشستند چهار دست و پا و با خنده شیرین آمد سمتم. دراز کشید کنارم و خودش را مثل بچه گربه لوس کرد. از گرما دستهایم چنگ بودند و نتوانستم بکشم توی بغلم ماچش کنم. اما  تشکرش هیچوقت یادم نمی‌رود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.