سه تا

در یکی از جلسات ریتوکسی‌مب، امیر من را تازه گذاشته بود روی تخت و کمک بهیار که شرایطم را یاد گرفته بود بالش آورده بود برای زیر زانوها و جلوی پاهام، یکهو مردی فریادزنان آمد دم در اتاق زنان که چرا این آقا (امیر) حق دارد داخل بماند ولی به او اجازه ندادند پیش بیمارش بماند. صورتش را ندیدم فقط قامتش را دیدم. خانم پرستار داشت برایش توضیح می‌داد که امیر هم نمی‌ماند. امیر می‌خواست داروی قبل تزریقم را بدهد که کفتم امیر برو نمان. بیمار آن مرد زنی بود که در ردیف روبه‌رو دراز کشیده بود. چیزهایی به مرد جوان گفت که آرامش کند ولی خب جمع کردن ویلچر من و کفش‌هایم و به ثبات رساندن بدنم کمی طول کشید و خانم پرستار همچنان با آرامش ولی سفت جوابش را می‌داد. روی زن را حسابی با پتو پوشانده بودند و پاهایش را دراز کرده بود. فهمیدم ام‌اس دارد و آمده برای تزریق. خوابیده بود. یک آن بیدار شد و ماسکش را کشید انداخت زمین. داد زد من ماسکم افتاد به من ماسک بدهید من اینجا مریض می‌شوم. خانم کمکی گفت ماسکهای ما به تعداد است و نمی‌توانیم. ماسک خانم ساده بود ولی ماسک کادر آنجا از این سه بعدی سه لایه‌ای نمی‌دانم چی. خلاصه آنقدر با صدای بلند گفت که از خیر ماسک گذشتند و بهش ماسک دادند.

موقع رفتن ما، یک خانمی پرسید شما چه بیماری دارید گفتم ام‌اس. خانم چشم‌هایش را باز کرد و گفت فقط من می‌فهمم تو چی می‌کشی. فقط یک ام‌اسی می‌فهمد یک ام‌اسی چه می‌کشد و چشم‌هایش را بست.

راست می‌گفت. تا به اینجای نوشته برسم تا همین امروز که نوشتم، رفتار زن و دامادش زننده و روی اعصاب بود. اما در همین آن، که نوشته به اینجا رسیده، می‌خواهم بگویم راست می‌گفت. فقط من می‌فهمم او چرا بداخلاقی کرد. چرا همراهش داد زد. من خوب می‌فهمم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.