بانوی عطر و آینه

بیایید برویم مدینه، سال ده هجری. مثل مردم مدینه که غمزده و هراسان جمع شده‌اند در مسجد پیامبر. میان مسجد و خانه‌اش در رفت و آمد. دختری باشیم دردانه کنار بستر احتضار پدر. تا حالا دختری دیدید کنار بستر مرگ پدر؟

پدرت می‌رود و میانه غمی چنین سنگین که گویا ستون جهان فرو ریخته است، میانه اشک و زاری و از حال رفتن‌های تو، در بی‌خبری‌ات، گروهی جمع شوند و در خفا عهدی ببندند و فردا که تو از به خاک سپردن پدر فارغی و در سنگینی فقدانش احساس تنهایی می‌کنی ناگهان بشنوی تمام دسترنج بیست‌وسه سال رنج پدر و تو و شوهرت را بالا کشیده‌اند. آری بگذارید اینطوری تصورش کنیم؛ تمام دسترنج بیست‌وسه سال تلاش پدرت را که تو و شوهرت از کودکی شریکش بوده‌اید را به یغما برده‌اند. تا حالا به یغما رفتن دسترنجی به بزرگی دسترنج یک پیامبر را دیدید؟

حالا این شما و این فاطمه و فاجعه‌ای چنین سنگین. گیرم دری را آتش نزدند و میان در و دیوار زخمی‌اش نکردند. گیرم در کوچه سیلی‌اش نزدند، اما از چنین فاجعه‌ای هم اگر هفتاد و پنج روز دست و پا زده باشد، در خانه‌هایتان آمده دست خالی برگشته باشد، اگر با قلبی شکسته جهانتان را ترک کرده باشد، شهید است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.