بیایید برویم مدینه، سال ده هجری. مثل مردم مدینه که غمزده و هراسان جمع شدهاند در مسجد پیامبر. میان مسجد و خانهاش در رفت و آمد. دختری باشیم دردانه کنار بستر احتضار پدر. تا حالا دختری دیدید کنار بستر مرگ پدر؟
پدرت میرود و میانه غمی چنین سنگین که گویا ستون جهان فرو ریخته است، میانه اشک و زاری و از حال رفتنهای تو، در بیخبریات، گروهی جمع شوند و در خفا عهدی ببندند و فردا که تو از به خاک سپردن پدر فارغی و در سنگینی فقدانش احساس تنهایی میکنی ناگهان بشنوی تمام دسترنج بیستوسه سال رنج پدر و تو و شوهرت را بالا کشیدهاند. آری بگذارید اینطوری تصورش کنیم؛ تمام دسترنج بیستوسه سال تلاش پدرت را که تو و شوهرت از کودکی شریکش بودهاید را به یغما بردهاند. تا حالا به یغما رفتن دسترنجی به بزرگی دسترنج یک پیامبر را دیدید؟
حالا این شما و این فاطمه و فاجعهای چنین سنگین. گیرم دری را آتش نزدند و میان در و دیوار زخمیاش نکردند. گیرم در کوچه سیلیاش نزدند، اما از چنین فاجعهای هم اگر هفتاد و پنج روز دست و پا زده باشد، در خانههایتان آمده دست خالی برگشته باشد، اگر با قلبی شکسته جهانتان را ترک کرده باشد، شهید است.