مفاعلن…فعلاتن…مفاعلن… گریه*

اردیبهشت ۹۱ مادر آمده بود خانه کوچک ما. مادر در پذیرایی خوابیده بود و یکی از آباژورها را برایش روشن گذاشته بودم چون از تاریکی می‌ترسید. نیمه شب لازم شد بروم دستشویی. آن وقتها عضله فسقلی در کشاله ران چپم می‌گرفت و پایم به زمین نمی‌رسید. همان مسئله‌ای که دکتر صحرائیان توجهی به آن نکرد. از تخت آمدم پایین و دیدم نمی‌شود و اگر بخواهم بپر بپر کنم مادر بیدار خواهد شد. جلوی در اتاق خواب نگاه کردم. صورتش به سمت من بود. آرام رفتم روی زانوها و چهار دست‌وپا رفتم جلو. از چهارچوب در دستشویی گرفتم و روی پای راست ایستادم. در را آهسته باز کردم، پنجه پای چپ را گذاشتم روی قرنیز در که بلند بود و خودم را کشیدم بالا و رفتم داخل. بیرون آمدنی نگاه کردم مادر همچنان خواب بود. دوباره چهار دست‌وپا برگشتم اتاق خواب. نمی‌خواستم مادرم ببیند و غصه بخورد، نمی‌دانستم بدتر از آن را خواهد دید.

تابستان همان سال وقتی در آغوش امیر وارد خانه پدری شدم، مادر که با زن‌برادرهایم در کفش‌کن ایستاده بود ناگهان غیب شد. کسی متوجه نشد جز من. که دیدم وقتی برگشت پیش ما غم را بلعیده بود.

روز بعد از خواب که بیدار شدم و از دستشویی برگشتم، برایم آب آورد دست و صورتم را بشویم، یادم انداخت همه صورتم را آب بزنم. نگاهش می‌کردم. از اینکه دخترش دست و صورتش را فراموش کرده چطور آب بزند نبود که صورتش غم داشت. کسی نبود طاقت نیاورد. غمش این بود که نمی‌توانست زیر بال و پرم بگیرد.

 

* حسین زحمتکش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.