سمت خدا

خواهر بزرگم، اولین خواهرم ده زندگی می‌کند. یعنی تا شوهرش بازنشسته شد، خانه و زندگی را گذاشتند رفتند ده. کم‌کم برای خودشان مزرعه‌دار شدند و باغ‌دار یا هر چی بشود اسمش را گذاشت. مادرم همیشه از دستش عصبانی بود که مگر من تو را داده بودم ده که رفتی ماندی آنجا.

از وقتی مادر رفته، هر روز سر ساعت مشخصی با هم صحبت می‌کنیم. درست مثل مادر، حتی درست مثل مادر جمعه‌ها زنگ نمی‌زنیم. مادر جمعه‌ها زنگ نمی‌زد چون می‌رفتیم خانه خانواده امیر. ما هر روز سر ساعت مشخصی با هم تماس می‌گیریم.

حرف می‌زند. آنجا که دور از همه خانواده است، از همه چیز و همه کس صحبت می‌کند. اما چیزی که این گفتگو را برایم شیرین می‌کند خداشناسی اوست. زندگی در طبیعت، با گیاه و جانور، تماشای شکفتن، تماشای آسمان و زمین، خشم و عطوفت طبیعت در او جور خاصی از محبت و شناخت خداوند را پدید آورده که دوست دارم بشنوم. عمداً گفتگو را می‌کشم سمت خدا، سمتی که گرم شمردن شود. گرم توصیف. بشنوم صدای فطرت انسانی را که خداوندش را در بی‌واسطگی طبیعت یافته و همان‌قدر طبیعی نیایش می‌کند. ساده و بی‌تکلف.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.