مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست

با آقای مسعود دیانی از همین اینستاگرام آشنا شدم. هنوز هم نمی‌شناسم و مگر با خواندن چند پست می‌شود کسی را شناخت؟ اما دردش را می‌شناسم. آن دردی که این روزها با نوشتنش، دست به دست، به من رسیده است که اندکی با هیولا آشنایم. هیولایش را قشنگ می‌نویسد، کلمات برخلاف روزگار خوب رامش هستند و از آن مارهای ضحاک که می‌گوید تن‌رعشه می‌گیرم. و پیش خودم می‌گویم کاش بلد بودم درد را اینطور قشنگ و روان بنویسم. بلد بودم از چنگ زدن، از استخوان‌رنجی، از تنگی سینه بنویسم. بلدی می‌خواهد. خوب بلد است آقای دیانی.

چیز دیگری نمی‌دانم از ایشان. اما مهم است مگر؟ من هم مثل هزارانی که به طمع شنیدن و خواندن از درد، کسی را می‌پوییم، هر زمان کسی در دست چرخاندنی، به رو می‌آوردشان، می‌خوانم و درد لعنتی را می‌چشم و هیولای چمباتمه زده، دمی تکان می‌دهد. ناخنی می‌کشد و گاهی آن حرارت کشندهٔ جگر سوز را ول می‌دهد و یادم می‌آورد حواسش هست و دلم می‌خواهد دیگر هرگز و هیچ کجا و از زبان هیچ‌کس از هیولا نشنوم.

هیولایم ناآرام غنوده است. نمی‌خواهم تومور مارکر را چک کنم. کاش آدمی نمی‌دید. نمی‌شنید و نمی‌خواند. درد تنش را می‌جورید و می‌جوید و تمام می‌شد. عدد نمی‌شد. تابع نمی‌شد. فکر و خیال نمی‌شد. بیمار نمی‌شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.