بیمارستان شهریار باز هم جای بخش شیمیدرمانی را عوض کرده بود. اینبار نزدیک ورودی ساختمان، به گمانم نگهبانی یا چیزی شبیه به آن را داده بودند به شیمیدرمانی. ورودی باریک که با یک جاکفشی که اصولاً دیگر کارایی نداشت، باریکتر شده بود. در را به سختی باز کردیم تا با ویلچیر رد شویم. پایین در با کف راهرو در تصادم خصمانهای بود. ناگهان وسط بخش بودیم. دیگر اتاق جداکننده نبود. تختها را به زور در اتاق اصلی و دو اتاق بسیار کوچک دیگر جا داده بودند و صندلیها را کنار دیوار طوری چیده بودند که نمیشد به راحتی از بین تختها و صندلیها عبور کرد. سیمهای آویزان از هر سمت، دیوارهای سوراخ سوراخ و پنجرهای بسیار کوچک، گرفته و دلگیر.
کمکبهیار مرا شناخت ولی من نشناختم. کمکی همیشگی نبود. پرستار هم عوض شده بود. خبری از خانم اعلا نبود.
پذیرش شدم و روی نزدیکترین تخت دراز کشیدم. هوا خیلی سرد بود و لباسم خیلی نازک بود و در را نمیبستند. کسی کفش عوض نمیکرد. اتاقها خیلی کوچک بودند و فکر میکردم اگر نیازی پیش میآمد، چطوری دستگاه شوک و میز داروها را میخواستند ببرند بالای سر بیمار؟
بینظم، آشفته و کثیف!
وقتی نوبت رگ گرفتن من شد، مردی دیر رسیده بود. باید هشت میآمد، نگاه کردم ساعت نه شده بود. پرستار گفت از معاونت گفتند تعداد تختها را کم کردند و جا نیست و باید منتظر بماند. همه کسانیکه دیر کرده یا بدون گرفتن وقت قبلی آمده بودند با همراهها در هم میلولیدند. و در همچنان باز بود و هوا سرد بود و چای ساز روی میزی پر از دارو و لوازم تزریق میجوشید و بخارش میرفت بالا میرسید به تودهای سیم کلافیده و آویزان.