بچه‌های مدرسه والت nام

چند وقت پیش، منیره، یکی از همکلاسی‌های دبیرستانی گفت که ویدا را در اینستاگرام پیدا کرده است. خیلی گشته بود. گفت ویدا الآن آلمان است.

ویدا کلاس دوم دبیرستان همکلاسی ما بود، یعنی من فقط همان سال خاطرم مانده که ردیف جلوی من می‌نشست. پدرش معلم بود و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت. همسایه خواهر بزرگترم و دوست خواهرزاده‌ام هم بود. داستان شیطنت‌هایش را گاهی برای دخترها تعریف کردم. هر روز با یک نامه می‌آمد مدرسه و برای ما می‌خواند. عجایب بشری بود. رنگ پوست عجیبی دارد که من لنگه‌اش را ندیدم به عمرم. پوستش هم مثل مو و چشم‌هایش طلایی است. براق مثل طلا. لب‌های ظریف و صورتی قشنگی دارد. دندان‌های ریز ردیف و تمیز. هیکلش هم ظریف بود. درس و مشقش یادم نیست خوب بود یا نه ولی به واسطه فاطمه، دختر خواهرم یکبار رفتم خانه‌شان.

ما سه تا بودیم و مثلاً قرار بود درس بخوانیم. آنها تلفن داشتند و خب یک روزگاری هر کسی تلفن نداشت. ویدا کمی که گذشت زنگ زد به پسری که باهاش دوست بود و دقایقی حرف زدند. بعد به پسر گفت دارد با ما انگلیسی می‌خواند. پسر ازش پرسید و بلد نبود گوشی را داد به من. گفت دوستم زبانش خوب است. اولین باری که با نامحرم تلفنی صحبت می‌کردم. چه صدایی. چه کمین‌گاهی. صدا پرسید زو یعنی چی؟ گفتم باغ‌وحش. گفت نه، زد با یو. گفتم نداریم. گفت هست. سر همان مزخرف دقایقی شیطان را کیفور کردم. روح علامه طباطبایی شاد.

ماه گذشته کسی در واتساپ پیام داد اگر زرنگی بگو من کی‌ام؟ البته که زرنگی نمی‌خواست زیر عکسش، حروف اول اسمش را نوشته بود و صدالبته، هیچ عوض نشده بود جز چروکهای جا افتادگی.

پناهنده شده‌اند آلمان. بسیار از شرایطش راضی بود. از پول مفت و خانه و مدرسه پسرش. هنوز در آلمانی راه نیفتاده‌اند و معلم دارند. یازده خانواده با کشتی رفتند اروپا. آنهایی که پولشان زیاد بود رفتند انگلیس و چند خانواده در استانهای مختلف آلمان پخش شدند. مردم آلمان بسیار مهربانند و به دیدنشان می‌آیند و برایشان کیک خانگی می‌آورند و وااای نمی‌دانی کیک پختن را در مدرسه یاد می‌دهند و خیاطی و فلان یاد می‌دهند (طرح کاد زمان خودمان یادش نبود) و خیلی فرق دارند با ما ایرانی‌ها.

گفتم یادت هست چقدر بلا بودی؟ گفتم پسربچه پایه راهنمایی یادت هست عاشقت شده بود روی کاغذ نوشته بود I love ye چسبانده بود روی کلاسورش؟ یادش نبود. از سال بعدش رفته بودند مراغه و بعدش دانشگاه و ازدواج ‌و در نهایت ترکیه و آلمان.

من شیفته آلمان بودم. از کودکی حتی. اما اقدامی برای رفتن به آنجا نکردم هرگز. یکبار برای آمریکا اقدام جدی کردم و عکس و مدارک فرستادم سال ۸۲، در نهایت استیصال و یک‌بار با امیر خواستیم برویم نروژ. که ناگهان قلبم گفت مادرت و مغزم گفت مادرت و نفرستادیم اصلاً. رفتن کار من یکی نبوده هیچ‌وقت. من تهران نتوانستم بمانم و تمام هفت سال صبح که بیدار می‌شدم با شنیدن سر و صدای بیرون که فارسی صحبت می‌کردند می‌ترسیدم که کجام من؟

ویدا که صحبت می‌کرد نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم چقدر با گذشته‌ای که من از او به خاطر دارم فرق دارد. مثل نگار پسندی که به ناهید گفته بود فکر نمی‌کرده من به لیسانس قناعت کنم. اما کرده بودم. زندگی یک جاهایی مثل سانتریفوژ عمل می‌کند. به همین تلخی و شیرینی.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.