داشتم شام عروسی میخوردم که بیدار شدم. خب اشتباهی که کردم این است که باید همان صبح مینوشتم الآن چیز زیادی یادم نیست. در خواب با یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم ازدواج کرده بودم ولی علنی نکرده بودیم. بسیار قدیمی یعنی سال ۸۲ یا ۸۳. سخت کار میکرد و درآمدی نداشت کاری بکند حتی حلقه نگرفت و من حلقه مارتین را داده بودم دستش بکند. رفته بودم به یک سمیناری که او هم آمد و جلوی همه شلوغبازی در آورد و برایم شعر خواند و همه فهمیدند. چه خواب شرمآوری. در خواب دویدیم سمت هم و بغلش کردم ولی قدش بسیار کوتاه بود و نشد همدیگر را ببوسیم و من خیلی غمگین شدم. بعد به یک عروسی دعوت بودیم که همکارانم هم بودند. برای عروس یک سکه و البته پول نقد دادیم، اما نمیدانم یادم نیست چی شد که مهمانی را ترک کردیم و غر میزدیم که در این بیپولی هم سکه دادیم هم پول. شوهرم بسیار ناراحت بود و من قلبم از ناراحتیاش شکست. با خانمها برگشتیم سکهها را پس بگیریم نشد. نشستیم به خوردن شام عروسی. همسر برادرم ظرف سبزی خوردن را نشان داد و گفت مو دارد. نگاه کردم مو نبود ساقه باریک سبزی بود. شام میخوردیم که بیدار شدم.