ناظر روی تو صاحب‌نظرانند آری

دیروز بعد دو سه ماه رفتم بیرون. برای کار اداری که باید سال ۹۶ که آمدم تبریز انجام می‌دادم. سری قبل هم برای ریتوکسی‌مب بیرون شدم از خانه. دیروز بانک هم باید می‌رفتم. کمیسیون پزشکی هم. در هجوم و فشار خاطرات نفرت‌انگیزی که از کمیسیون‌ها داشتم، با بغض سنگین و استرسی که چند روزی است باهام است ولی خوب برگزار شد. بانک هم لازم نشد پیاده شوم. سر آخر چون به میمنت از خانه خارج شده بودم و نمی‌دانید چه انرژی می‌برد، برگشتنی رفتیم منزل برادر کوچکم. با مهدیه جانم که سالهاست پرستار نیمه وقتم شده است و علی‌اکبر تپلی‌ام ساعاتی گذراندم به خوشی. بازار غیبت هم که با زن داداش فراهم بود.

شب، بعد از شام با تپلی اسم و شهرت بازی کردم. یادم نیست آخرین بار کی مداد گرفته بودم دستم. ردیف اول را که نوشتم علی‌اکبر گفت اوه دست‌خط عمه رو. از ردیف آخر معلوم است چه گذشته. همین‌قدر بازی کردیم و بالطبع من بردم. سلطانم اگر اعدامم نکنند. گفتم کاغذ را بردارم بماند به یادگار. بماند به یادگار روزی که با اندوهی عمیق شروع شد و در خوشی کنار کسانی‌که همیشه تنهایی‌هایم را با مهربانی پر کرده‌اند تمام شد. هر چند تا دو سه روز باید درد بدن را تحمل کنم.

ممنون پسرم که اصرار کردی بازی کنم. خدا حفظت کند. از بزرگان بشوی ان‌شاالله. ‌

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.