درباره از ما بهتران خانه هم تنها به اندک اذیتی که کردند اکتفا کردم. اما آنها هم بسیار با من مهربان بودند.
یکبار که طبق معمول شب تنها بودم و بسیار خسته، نیمه شب باد تند شد و پنجره باز بود و درش هی کوبید. معمولاً یک کوسنی جلویش میگذاشتند که باز بماند و من اذیت نشوم ولی یادمان رفته بود. به قدری ناتوان بودم که ابتدا خواستم بیخیال شوم و بخوابم ولی با خودم گفتم همسایهها چه گناهی کردند. در نهایت به دشواری و چند بار تلاش بلند شدم و خودم را روی پاها کشیدم سمت پنجرهها. مبل تکی را هل دادم عقب، زیر پنجره. باید کوسن را میگذاشتم بالای پشتی مبل جلوی درش. سعی کردم روی زانوهایم بلند شوم و کوسن را بگذارم جلوی پنجره. اما نا نداشتم بر اسپاسم لگنم غلبه کنم. پس کوسن را برداشتم و پرت کردم، اما نشد. چند بار انداختم اما نشد. خسته و دلخور و شکستخورده بلند گفتم الکی دور و برم میچرخید خب کمک کنید. کوسن را بیرمقتر از قبل انداختم بالا. کوسن را بدون چروک و کجی و انحرافی، مرتب و شیک و مجلسی گذاشتند جلوی در باز پنجره لب تکیهگاه مبل. چشمم نم گرفت. تشکر کردم و بسیار خستهتر خودم را کشیدم سمت رختخواب و تخت و سنگین خوابیدم.
باورش سخت است؟
اما من همیشه برای کارهایی که برایم انجام دادند تشکر کردم و میکنم. حالا باور کنید یا نه.
وقتی هی پرت می کردی کی کوسن را دوباره به دستت می داد تا دوباره پرت کنی؟ نکنه کوسن خودش به سمتت بر می گشت. عجب
میدونی سیاره کوچولو آبشار نمیزدم که توپ جمعکن لازم باشه. وقتی زیر پنجرهای پرت کنی دوباره میافتد دوی بغلت. روشن شدی؟