علیرضا رفته است پیادهروی اربعین. دوشنبه آمدند برای خداحافظی. گفتم دعام کن. گفت من اصلاً حرف نمیزنم فقط نگاهش میکنم. به تسبیح هم همین را کفته، الآن تسبیح میگفت خواهر بزرگشان هم به علیرضا گفته مرا هم بطلب. گفته حرف نمیزنم. بعد که اصرار کرده، گفته من خالهات را میطلبم نه تو را. خب؟ نصف بدنم درست سمت قلبم یکسره آب شد.
رزقمان را در قند زبان عشقیم فرستاد.