پنجشنبه پنج بهمن ۹۶ ساعت ده و نیم صبح به ما اطلاع دادند که مادر رفت. مهدیه و خواهر بزرگترم پیشم بودند. لحظاتی بعد خواهر دیگرم آمد و با خواهرم شروع کردند به همدردی. بلافاصله داداش محمدم را نفرین کردند که چرا اجازه عمل را امضا کرد و مادر را به کشتن داد. وقتی نفرت و خشم و نفرین شروع شد از اتاقی که بودم اعتراض و نهی کردم که نفرین نکنید. تا اعتراض کردم بلند شدند رفتند خانه پدری و مرا با غم و اندوهم تنها گذاشتند. نفرین برادر در منزل پدری تبدیل شد به نفرین و لعن کادر درمان و جراح و پرستار. دیگر نماندم و با کمک برادرزادههایم برگشتم خانه خودم.
بچهها مشغول خودشان بودند میگفتند و میخندیدند و من بدون هیچ آغوشی و همدردی خویش و قومی تا رسیدن امیر فشار و غم درگذشت مادر را تاب آوردم.
من با نفرین و لعن و فوران خشم حتی زمانی که عزیزترین فرد زندگیام را از دست دادم مخالفت کردم و مطلق تنها ماندم. پس گمان نکنید از سر شکم سیری چیزی مینویسم.