با خواهر ساکن روستایم از سرما میگفتیم. رسیدیم به کُرسی. از زمان کودکیاش گفت و اتاق بزرگ و کرسی و لحافش. از لحافهای یدکی حتی. از زحمت الک کردن ذغال و مشقتش برای مادر. بعد گفت آن موقع سختی بود الآن راحتی است ولی چه فایده قلبها سرد و بیمحبت شدند. انقدر قشنگ گفت که دلم خواست حرف من بود. گفت قدیم مشقت بود ولی قلبها گرم بودند.